خبرهای داغ:
آزاده سرافراز طبسی گفت: آن روز ما هر چه نگاه خورشید کردیم که کمی پایین بیاید اما انگار خورشید قصد پایین آمدن نداشت!
کد خبر: ۸۷۵۴۴۳۶
|
۰۸ مهر ۱۳۹۵ - ۱۲:۲۴

به گزارش خبرنگار خبرگزاری بسیج از خراسان جنوبی، محمد حسین شادکام آزاده جانبازی است که سال های سال به دست عراقی ها اسیر شد او پس از چندین سال به میهن بازگشت و بوسه به خاک وطن زد.

 در اینجا خاطره ای به نقل از خود او از نحوه و سال به اسارت درآمدنش بیان میشود که تلخ اما شنیدنی است.

 دوم دبیرستان به جبهه رفتم.

در دبیرستان دکتر شریعتی طبس در مقطع دوم متوسطه مشغول درس خواندن بودیم که که امام (ره) دستور جبهه را دادند و من به همراه چند نفر از همکلاسیهایم از جمله آقای زواری راهی شدیم.

 چند نفر از دوستانم به نام های موذنی و اخوان و تعدادی دیگر هم در جبهه شهید شدند.

 حدود ۱۴ ماه در جبهه بودم، در چهارم اسفند سال ۶۲ در مهمترین و بزرگترین عملیات دوران جنگ به نام عملیات آبی خاکی خیبر شرکت کردم

 مهمترین مطلبی که میتوانم به آن اشاره کنم این است اکنون که برخی مسئولین بلندپایه مملکت تحریم را بهانه می‌کنند در صورتی که ما از همان ساعت اول انقلاب تحریم داشتیم.

 زمانی که میخواستیم برای عملیات خیبر برویم در هر قایق ۸ نفره ۱۲ نفر به دلیل نبود قایق سوار می شدیم.

  در راه چند تا از قایق ها واژگون میشد و از طرفی آنقدر قایق کم بود که ما تقریبا ۱۷ ساعت با قایق از آب می‌گذشتیم و سپس قایق ها برمیگشت برای بارگیری مجددو سپس این راه طولانی را طی میکرد.

 قایق ها با پارو بود به دلیل اینکه عراقی ها متوجه نشوند باید با پارو میرفتیم و برمیگشتیم.

 ساعت دو شب که عملیات خیبر آغاز شد، از طرف دیگر ما آنقدر مهمات کم داشتیم که حدود ساعت هشت و نیم صبح مهماتمان تمام شد.

یک گلوله هم نداشتیم.

 از ساعت ده و نیم صبح به بعد دشمن فهمید که ما حتی یک گلوله هم نداریم.

 ما پشت خط که با بچه ها شوخی میکردیم و میگفتم اگر یک فشنگ باشد در جیبمان میگذاریم که اگر بخواهیم اسیر شویم بزنیم خودمان را خلاص کنیم.

 ولی آن روز همان یک فشنگ هم نمانده بود

پشت خط، شهید پروانه که فرمانده گردان ما بودند تماس گرفت و گفت دیگر دست ما نیست و شما هر کاری میتوانید انجام دهید

 بچه ها در منطقه ای که عراقی ها گرفته بودند میگشتند که شاید بسته فشنگی گیرمان بیاید

 در آن عملیات من و چند تن از برادران مجروح شدیم و به اسارت نیروهای عراقی درآمدیم.

 و ساعت ۵ بعد از ظهر عراقی ها به این موضوع پی بردند.

 ما سه گردان تیپ ۲۱ امام رضا علیه السلام که رفته بودیم سه گردان از اطراف جمع شده بودند و همه پشت خاکریزی جمع شده بودیم و یک خمپاره که می افتاد ده نفر مجروح میشدند چون هیچ پناهگاهی دیگری نبود

 عراقی ها تا ده متری ما آمدند و لباس خود را درآوردند و به ما اشاره میکردند که اسیر شوید

 اما بچه ها حاضر نبودند اسیر شوند

 آن روز ما هر چه نگاه خورشید کردیم که کمی پایین بیاید چون معمولا در شب نیروهای ما غلبه بیشتری به دشمن داشت و اصلا خورشید پایین نمی آمد.

 بالاخره یکی از برادران بلند شد و گفت تا الان وظیفه ما این بود که بجنگیم و اسلحه داشتیم و میجنگیدیم و الان وظیفه ما این است که هر کار حضرت زینب کردند ما همان را انجام دهیم و اگر ما اسیر شویم باید کار زینبی کنیم و عراقی ها آمدند و ما که ۱۰۰ نفر بودیم را گرفتند

 ما را کمی جلوتر بردند کانالی کنده بودند و روی آن را آب انداخته بودند که رزمنده ها نتوانند جلوتر بروند، ما را بردند و در آنجا نشاندند.

 تیر بارها هم گذاشته بود ما به حاج آقای تقیان که طبسی بودند و چند نفر دیگر گفتیم که اینها همینجا ما را تیرباران می‌کنند تا اینکه دستور از بالا برایشان آمد که اینها را نکشید و پشت خط منتقل کنید.

 با وجود اینکه همه مجروح بودیم و نمیتوانستیم راه برویم کامیون های بزرگی آمد عراقی ها ما را عین کیسه کاه گرفتند داخل کامیون انداختند و بردند.

 سپس هر چه در جیب ما از قرآن کوچک یا رساله های حضرت امام (ره) و یا عکس ایشان بود زیر پای خود میگذاشتند.

 وقتی ما را به بصره بردند یکی از سربازان آنجا آمده بود و فارسی را کاملا مسلط بود گفت ما مسلمانیم شما هم مسلمانید چرا آمدید با ما بجنگید؟

 من با وجود اینکه ۱۷ سالم بود به او گفتم شما مسلمان نیستید.

 -گفت برای چه؟

 -گفتم اگر مسلمان بودی از جیب ما قرآن درنمی آوردی و بگذاری زیر پایت حداقل قرآن را گوشه کناری می‌گذاشتید.

 -گفت ما میخواستیم اینها در دسترس شما نباشد ولی خب ما اینها را میبریم اردوگاه و همه را به شما میدهیم.

 -گفتم نه همینجا مشخص کنید.

 آقای شهبازی که معاون گردان بود بعد از اینکه سرباز رفت گوش مرا گرفت و پیچاند و گفت حواست را جمع کن تو اسیر شدی و با اینها دیگر سر به سر نکن.

من از آنجا یک مقداری حواسم جمع شد.

 اردوگاهی بدون دستشویی!

 در بصره ما را داخل اتاقی بردند ما حدود ۱۴۰۰ اسیر شده بودیم در دو روز اول هیچ غذایی به ما ندادند یعنی از ساعت پنج عصر که ما را گرفتند و بردند تا روز بعد حتی در را باز نکردند و با وجود اینکه ما خیلی مجروح داشتیم اما کسی سراغ اسرا را نگرفت و چند نفر از بچه ها همانجا شهید شدند.

 که خود بچه ها آنها را رو به قبله کردن و اشهدشان را گفتند.

 ما روز اول ۴۰۰ نفر روز دوم ۷۰۰ نفر و روز سوم ۱۴۰۰ نفر اسیر شدیم چون در عملیات خیبر ۱۷۰۰ نفر اسیر گرفتند و تعدادمان بیشتر شده بود.

 بعد از سه روز ما دستشویی را چه باید میکردیم و در آنجا تصمیم بر این شد هر کس دستشویی دارد پشت سر بچه ها برود.

 طوری بود که این نجاسات به جلو می‌آمد و بچه ها لباس های خود را درآوردند و جلوی آن قرار دادند و به جایی رسیده بود که جایی برای نشستن نبود و ما دو زانو نشسته بودیم.

 برخی مجروح بودند و پا و دستشان قطع بود و کسانی که عضوی از بدنشان قطع است عصب ها طوری هستند که اگر در نیم متری آنها راه بروی خیال میکنند روی پایشان راه میروی.

 بچه ها داد میکشیدند و چاره ای هم نبود.

 روز سوم در را باز کردند و سربازی دو کیسه نان ساندویچی آورد و همان دم در ایستاد و نان ها را به طرف اسرا پرت میکرد.

 یکی از بچه های شجاع اصفهان که اکنون استاد دانشگاه است ایشان آن زمان ۱۸ سال داشت از جای خود بلند شد و سرباز عراقی را هل داد و گفت ما از تو نان نخواستیم ما به تو گفتیم نان بیاور؟ اگر هم الان نان آوردی اینجا بگذار ما خودمان تقسیم میکنیم.

 سرباز عراقی جا خورده بود کیسه های نان را گذاشت دو سطل آب هم داخل گذاشت در را بست و رفت.

 بچه ها نان ها را تکه تکه کردند و به هر کدام تکه نانی رسید و برای خوردن آب هر کس آب میخواست سرش را روی سطل قرار میداد و آب میخورد.

با بچه ها سراغ مجروحان رفتیم و برایشان نان و آب بردیم با همان سطل که بعضی میخوردند و برخی نمیخوردند.

گرداندن اسرا همانند اسرای کربلا.

 بالاخره روز چهارم در را باز کردند و ما را بیرون بردند دیدیم عراقی ها خیلی لباس های مرتبی پوشیدند و پرستارها با لباس سفید و تمیز آمبولانس و بلانکارد اماده است.

 از جایی که میگویند مسلمان باید زرنگ باشد بلافاصله بچه ها فهمیدند که در این نقشه ای است.

ما را در حیاط نشاندند بعد از نیم ساعت اتوبوس ها آمدند و از ما خواستند که سوار شویم.

 من به همراه یکی از بچه ها کنار هم نشستیم که آمد زد در گوش هر دویمان و گفت هر کدام در یک صندلی بنشینید و صندلی جلو را خودشان نشستند و صندلی های عقب مسلح نشستند و ما را بردند و در بصره گرداندند.

 وقتی اسرای کربلا را میگرداندند مردم سنگ میزدند و وقتی تاریخ را مطالعه میکنیم میبینیم دقیق مثل همان است، جمعیت به محض دیدن ما شروع به هلهله و پای کوبی کردند و پرتاب سنگ و کفش کردند.

 حتی پیرزن ۶۰ ساله از آن طرف خیابان میامد آب دهن و کفش پرتاب میکرد و این بر اثر تبلیغات بدی بود که کرده بودند.

 بدترین توهین عراقی ها پرتاب کفش است.

 ما را در بصره گرداندند و به اردوگاه بردند و ما را وسط اردوگاه نشاندند و گفتند پنج نفر پنج نفر بنشینید ده دقیقه بعد سربازها آمدند و ظرف های بزرگ دستشان بود یک مقدار برنج و مرغ آوردند که این ها از ما فیلم برداری کنند و بروند و بگویند پرستاران تمیز مجروحان را باند پیچی میکنند و بگویند اینها مهمان ما هستند و ما به اینها خدمت میکنیم.

سرباز غذاها را گذاشت و آن سرهنگی که به فارسی مسلط بود آمد و گفت بخورین.

 بچه ها نخوردند، دوباره گفت: بخورین، باز هم نخوردند لحظه ای مکث کرد و گفت چرا نمیخورین؟

 -بچه ها گفتند چون چهار روز است ما را آوردید و همه دستهایمان خونی است و ما چطور با دست هایمان غذا بخوریم و بهانه آوردیم و از طرفی شما که ما را دستشویی نمیبرید و آسایشگاه هم دیگر جا نیست و اگر شما قول میدهید دستهایمان را بشوییم و به دسشویی برویم غذا را میخوریم در غیر اینصورت نمیخوریم.

-کمی مکث کرد و گفت: نه باید بخورید!

 یکی از بچه های خوزستان بلند شد به زبان عربی گفت: فکر کردی ما نمیفهمیم، ما این غذا را بخوریم و از این طرف تو عکس برداری و بر علیه نظام جمهوری اسلامی ایران بروی تبلیغات کنی؟

تا این را گفت سرهنگ مسئول انگار آتش گرفت و سریع انکار کرد.

 اسیر خوزستانی دوربین ها را با دست نشان داد.

بعد از کتک خوردن همه بچه ها شروع به خندیدن کردن.

 سرهنگ مسئول دستور داد غذاها را بردند و به جایی بیسیم زد و سربازها آمدند و به حدی ما کتک زدند که خود سربازها خسته شدند.

بعد از اینکه سربازها خسته شده بودند و به یک طرف رفتند بچه ها با هم شروع کردند به خندیدن و دوباره همان سرهنگ آمد گفت ما اینهمه شما را زدیم باز هم میخندید!؟بچه ها گفتند چرا نخندیم ما تحت هیچ شرایطی نخواهیم گذاشت شما کوچکترین خیانت و تبلیغی بر علیه نظام مقدس جمهوری اسلامی و رهبرمان کنید.

 بعد از چند روز ما را برای بازجویی بردند و از آنجا هم به اردوگاه بردند.

 ما با خودمان تصوراتی از اردوگاه داشتیم که ممکن است چه جایی باشد.

 از بین ۱۴۰۰ تا ۱۷۰۰ نفر اسیر، حدود ۱۰۰۰ نفر مجروح داشتیم و بقیه که به حساب سالم بودند یکی از مجروحین را به دوش میکشیدند.

 سالنی نزدیک به ۵۰ متر را که سربازها تشکیل داده بودند و به سمت اردوگاه بود باید از آنجا رد میشدیم.

و از کنار هر سربازی که رد میشدیم حداقل ده شلاق میخوردیم.

 ما را وسط اردوگاه نشاندند آسایشگاه های آنجا ده در ده بود در ۱۴ آسایشگاه ما را تقسیم کرده بودند و هر صد و ده نفر را داخل یک آسایشگاه فرستادند.

آسایشگاه فرش نداشت و کف آن سیمان بود، زمستان بود و هوا بسیار سرد و ما در موصل سردترین جای عراق بودیم.

 در اردوگاه روی سیمان ها نشسته بودیم و مثل بید میلرزیدیم چون لباس ها که درآورده بودند و جلو فاضلاب ها را گرفته بودند و با لباس زیرپوش و شلوار بودیم.

 حدود ۴۰ سرباز از آسیشگاه اولی به ترتیب وارد شدند و بچه ها را کتک زدند و مهمان نوازی کردند.

 عراقی ها با وجود اینکه ما اسیر بودیم و اردوگاه دیوارهای خیلی بلندی داشت اما از ترس روزی ۴ بار ما را میشمردند.

 ما باید پنج نفر پنج نفر به حالت سجده مینشستیم بیست سرباز می آمدند و همه آنها شمارش میکردند و تحویل فرمانده شان میدادند و امضا میکردند و به آسایشگاه بعدی میرفتند.

 و اگر سی سرباز برای شمارش می آمدند ما ۳۰ شلاق میخوردیم و تا روز آخری که صلیب سرخ ما را تحویل گرفت و میخواستیم به ایران برگردیم هیچ فرقی نکرد و اینکه بگویند سربازها اولش آش خوردند بعد درست میشوند هیچ تفاوتی نکرد و تا آخر آش خور بودند.

 در شبانه روز فقط دو ساعت در آسایشگاه را باز می‌کردند گوشه اردوگاه ۱۷ توالت بود و حدود پنج اردوگاه را به یکباره باز میکردند که حداقل ما یک ساعت و نیمش را در صف دستشویی بودیم.

 و دستشویی ها هم طوری بود که آب را از پشت نمی‌کشیدند و گاهی مجبور بودیم و نصف پا در لجن بود و گاهی در همان دو ساعت آب را قطع میکردند.

 دو تانکر کوچک گوشه اردوگاه آب بود که با همان باید ظرف غذا و پا را هم میشستیم و مسواک هم بزنیم.

 صبحانه ساعت هشت صبح نصف لیوان فقط آش میدادند وعده بعدی ساعت چهار بعد از ظهر بود که فقط ۱۰ قاشق برنج بود و ۱۷۰۰ نفر را ۴۰ کیلو برنج میدادند! خورشت هم یک یا دوبار آن هم زمانی که باقالی بود یا بامجان های تخمی بود نصیبمان میشد.

 ما در هر آسایشگاه یک نفر مسئول داشتیم و از ۱۴ آسایشگاه یک نفر مسئول اردوگاه بود.

 با همه اینها در همان اردوگاه کاری کرده بودند که عراقی ها به مسئول اردوگاه گفته بودند ما نمیدانیم ما اسیریم یا شما.

 در آنجا هیچ گونه وسایل ارتباط جمعی نبود روزنامه فقط بود که یا به زبان انگلیسی یا عربی بود که بعضی بچه ها بلد بودند و ترجمه میکردند.

 با پارچ آب ۱۴ تلویزیون همزمان سوختند.

 شش ماه تلویزیون می آوردند و ما را به ۷۰۰ نفر تقسیم کردند و به زور ما را به آسایشگاه می‌بردند و تلویزیون روشن می‌کردند و فیلم های مستهجن میگذاشتند.

 بچه ها سرهای خود را پایین می انداختند، با شلاق میزدند که نگاه کنید اما هیچکس نگاه نمیکرد.

 این کار آنها جواب نداد، آمدند و برای هر آسایشگاه یک تلویزیون آوردند و بالای آسایشگاه نصب کردند و اینطور بود که باید ۲۴ ساعت روشن باشد.

 یک روز من به همراه مسئول آسایشگاه و مسئول اردوگاه که هر دو اهل خراسان بودند رفتیم و صفحه را سیاهش کردیم و وقتی می آمدند رنگش را باز میکردیم تا اینکه سرباز از بالا دیده بود.

 سرباز آمد داخل آسایشگاه و من را برد شاید ساعت دوازده شب بود که من را بردند اتاق فرمانده و گفت تو تلویزیون را سیاه و سفید میکردی گفتم نه من اصلا دست به تلویزیون نکردم گفت سرباز ما دیده و الان سرباز را می آورم تا بگوید

-من گفتم خب سرباز بیاید.

 -سرباز آمد گفت بله من با چشم خودم دیدم.

 -گفتم ما اصلا دست به تلویزیون نمیکنیم و اصلا نگاه نمیکنیم.

 و آمدند شروع کردن به زدن که تو بگو کی به تو یاد داده این کار را بکنی.

 من میگفتم کسی یادم نداده و خودمم انجام ندادم و اینقدر کتک زدند که بیهوش شدم و آب ریختن تا بهوش بیایم و صبح ساعت ۸ من را به آسایشگاه بردند.

 فردای روز بعد به صورت هماهنگ ۱۴ پارچ آب را بچه ها ریختند داخل تلویزیون و تمام آنها سوختند.

 ساعت ۱۰ صبح سرهنگ عراقی دستور داد تمام تلویزیون ها را جمع کنند و اردوگاه هم زندانی کردند و گفتند همان دو ساعت هم برای دستشویی اجازه بیرون رفتن ندارید و شش روز ما زندانی بودیم ولی کسی نگاه به تلویزیون ها نکرد ولی اکنون نمیدانم دیگر ماهواره ها و …..

ارسال نظرات
پر بیننده ها