خبرهای داغ:
خبرگزاری بسیج: کتاب «باغ منصور»، توسط نشر صریر و به اهتمام کنگره شهدای اطلاعات نیروی زمینی سپاه و اداره‌کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع‌مقدس آذربایجان شرقی منتشر شد.
کد خبر: ۸۷۴۶۹۴۲
|
۲۸ شهريور ۱۳۹۵ - ۲۰:۴۵

این اثر دربرگیرنده‌ زندگینامه و خاطراتی از شهید سیدمنصور فرقانی است که توسط داود خدایی بازنویسی شده و در تیراژ 1000 نسخه به چاپ رسید.

سیدمنصور متولد 1341 شهر میانه، پس از فراغت از تحصیل، به جمع نیروهای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست و پس از سپری کردن آموزش‌های لازم نظامی به‌عنوان نیروی واحد اطلاعات- عملیات در لشکر 31 عاشورا مشغول به کار شد.

وی شرکت در عملیات‌های والفجر 4، خیبر، بدر، کربلای 4 و 5، نصر 7، بیت‌المقدس 2 را با عنوان مسئول تیم شناسایی و محور اطلاعات لشکر عاشورا در کارنامه‌ خود دارد.

منصور فرقانی علاوه بر حضور در عملیات‌های مذکور در مناطق جنگی بمو(در دو مرحله) و قصر شیرین به‌عنوان مسئول تیم شناسایی و در مناطق زید، طلائیه، جزیره مجنون، شیخ‌صالح و سردشت به‌عنوان مسئول محور اطلاعات، کارهای شناسائی و رزمی لشکر 31 عاشورا را بر عهده داشت.

سیدمنصور فرقانی 28 دی‌ماه 1366 در عملیات بیت‌المقدس 2 به شهادت رسید.

«باغ منصور» در 240 صفحه شامل پیام فرمانده نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، سخن دبیر یادواره، پیشگفتار، 27 روایت از خاطرات اعضای خانواده، دوستان و همرزمان شهید منصور فرقانی همچنین بخش عکس و اسناد، تابستان امسال منتشر شد.

داود خدایی نویسنده کتاب «باغ‌منصور» متولد 1358 تبریز است. وی در حال حاضر همکار اداره‌کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس آذربایجان شرقی، همچنین مسئول واحد ادبیات پایداری حوزه هنری استان می‌باشد.

کتاب‌های «محمدمهدیم، «مسافران آسمانی»، «مسافر سرآسیاب» از دیگر آثار داود خدایی در حوزهادبیات پایداری است.

در این اثر لحظه‌ شهادت سیدمنصور از زبان محمدحسین علی‌پرستی(دوست و همرزم شهید) این‌چنین روایت شده است؛ «در مرحله اول عملیات بیت‌المقدس 2، با توجه به شرایط جوی و بارندگی سنگین برف و باران رودخانه چومان طغیان کرده بود. از سمت ساحل به طرف دشمن یک شیب تند صخره‌ای وجود داشت که مانع بزرگی برای نفوذ به منطقه دشمن محسوب می‌شد.

پس از بررسی‌های زیاد بالاخره بچه‌های اطلاعات دو معبر برای نفوذ به ارتفاعات گامیش انتخاب کردند. مسئول محور سمت راست اصغر عباس‌قلیزاده بود که گردان علی‌اصغر را هدایت می‌کرد و سمت چپ ناصر دیبایی که می‌بایستی گردان حبیب‌بن‌مظاهر را راهنمایی می‌نمود.

بعد از تسخیر ارتفاعات گامیش، قرارگاه تاکتیکی لشکر عاشورا در پشت ارتفاع به طرف عراق مستقر شدند. مرحله‌ دوم عملیات از آن‌جا هدایت می‌شد.

مرحله دوم عملیات شروع شده بود و حسن عبدی، حسین صفاشو، مویدی و ... شهید شده بودند. صبح، اول وقت دیدم منصور فرقانی وارد سنگر شد. بعد از احوال‌پرسی کنار هم نشستیم. گفت: نمی‌توانم در عقبه مانده، نظاره‌گر باشم. با این‌که امین‌آقا مرا از جلو آمدن منع کرده ولی بدون اطلاع فرماندهی این‌جا آمده‌ام.

- الان چیکار می‌کنی؟

- نمی‌دانم. آقا کریم کجاست؟

بعد از مدتی کریم حرمتی از فرماندهی به سنگر ما آمد. خوش و بشی کرد و آقامنصور ماجرا را برایش توضیح داد. آقاکریم گفت؛ به فرماندهی می‌رود تا شاید رضایت امین‌آقا را بگیرد.

رفت و رضایت‌اش را گرفت که در خط حضور داشته باشد.

حدود ساعت 10 صبح بود. کریم‌آقا آمد و گفت: از فرماندهی دستور داده‌اند، آقامنصور با چندنفر دیگر بروند، وضعیت منطقه‌ درگیری را بررسی کرده، ببینیند می‌شود گردان درگیر در یال ارتفاع الاغلو را بالا کشید یا نه؟

چهار نفر بودیم، آقامنصور، بنده، امان‌الله امانی، علی صدوری. با تویوتا وانت به پای ارتفاع چکمه‌ای که اول ارتفاع الاغلو بود رسیدیم. پیاده که شدیم، خودمان را به طرف ارتفاع بالا کشیدیم. بارش برف سنگین و مه غلیظ دید را کاملاً محدود کرده بود.

حوالی تک‌درختی چندنفر از فرماندهان گروهان‌های نیروهای خوی را دیدیم که در صحنه‌ی درگیری حضور داشتند. از وضعیت خط پرسیدیم. گفتند: بچه‌ها در حال عقب‌نشینی هستند.

آقامنصور کاملاً شاداب و پرانرژی بود. دست‌هایش را به هم مالید و گفت: یاعلی.

اطراف را نگاه کرد. یک گونی گلوله‌‌ آرپی‌جی 7 را به دوش انداخت. اسلحه‌ آرپی‌جی را به علی صدوری داد و خودش جلو افتاد. گفت: بیایید.

راه رفتن خیلی سخت بود. چکمه و بادگیر پوشیده بودیم. فقط لحظاتی که باد مه غلیظ را حرکت می‌داد، دید بیشتر می‌شد.

چند دقیقه بعد رسیدیم به تقاطع ارتفاع الاغلو و گوجار. از یال ارتفاع الاغلو بالا کشیدیم. دیدیم نیروهایی از گردان، در حد یک دسته مقاومت می‌کنند. عراقی‌هایی که بالا مستقر بودن، فشار عجیبی می‌آوردند و با استفاده از پوشش مه به ما نزدیک می‌شدند.

آقامنصور گفت: من می‌روم جلو، شما هم رزمندگان را پشت سرمان بکشید بالا. "یاعلی".

حدود سی متری جلو رفتیم. عراقی‌ها تیراندازی کردند. سنگر گرفتیم. آقامنصور به زبان عربی از آن‌ها می‌خواست تا تسلیم شوند.

نیروهای گردان به ما رسیده بودند. در پنجاه متری ما به طرف دشمن سنگری از سنگ به‌صورت نیم‌دایره قرار داشت. عشایر به آن «کلک» می‌گویند. این کلک‌ها را خود عشایر برای نگهداری احشام‌شان درست می‌کردند که عراقی‌ها در این درگیری از آن به‌عنوان سنگر استفاده می‌کردند. آقامنصور گفت: من می‌روم سمت آن کلکی. هوایم را داشته باشید.

بلند شد. به‌صورت زیگزالی و در حال تیراندازی به طرف سنگر حرکت کرد. 10 متر مانده به سنگر، یکی از عراقی‌ها از پشت سنگر، تیراندازی کرد. تیر به دست‌اش خورد. نشست. دوباره بلند شده، اسلحه را به آن یکی دست‌اش داد. در حال تیراندازی خودش را به سنگر رساند. یک‌هو دیدم منصور سرش را گذاشت روی سنگر سنگی.

بچه‌ها گفتند: آقا منصور تیر خورد.

با چندنفر از رزمنده‌ها سریع خودمان را رساندیم کنار منصور. آن چند عراقی وقتی یورش ما را دیدند، عقب نشستند. آقامنصور بادگیر سبزی پوشیده، در حالت ایستاده صورت‌اش را روی سنگ گذاشته بود. او را به سمت خودم کشیدم. کار از کار گذشته بود. تیر به سرش خورده بود. عرق سردی تمام تنم را فرا گرفت. موهای سرم سیخ شد. کنارش نشسته، فاتحه‌ای برایش خواندم.

بعد از چندلحظه فرمانده گروهان با بی‌سیم‌چی‌اش، خودش را رساند کنارم. به او گفتم که با قرارگاه تاکتیکی لشکر تماس گرفته، بگوید؛ آقامنصور شهید شده است. تکلیف چیست؟ برویم جلو یا...؟

از طریق بی‌سیم کسب تکلیف کرد و گفت: می‌گویند همان‌جا مستقر باشید.

کمی منتظر ماندیم. وقتی دیدیم کار ما تمام شده است، خواستیم تا پیکر منصور را به پایین منتقل کنیم. از یک بازویش من گرفتم و از آن یکی، علی صدوری. سید را کشان کشان بردیم پایین و تحویل نیروهای «اباعبدالله" دادیم»

ارسال نظرات