یک روز پیرزنی که به خاطر زمین با همسایگانش دعوا کرده بود، با عصبانیّت وارد بخشداری شد و با تندی رو به بخشدار کرد و گفت: «تو اینجا چکاره هستی؟ آیا میدانی در اینجا به سرما چه میآید؟ ... »
به گزارش خبرگزاری بسیج، در خاطره ای درباره شهید ناصر فولادی آمده است:
یک روز پیرزنی که به خاطر زمین با همسایگانش دعوا کرده بود، با عصبانیّت
وارد بخشداری شد و با تندی رو به بخشدار کرد و گفت: «تو اینجا چکاره هستی؟
آیا میدانی در اینجا به سرما چه میآید؟ ... »
ایشان با متانت خاصّی گفت: «لطفاً بفرمایید بنشینید تا به شکایت شما رسیدگی کنم.»
و فردی را برای رسیدگی به کار پیر زن مأمور کرد. وقتی پیر زن از در بیرون
میرفت. به دنبالش رفتم و به او گفتم: «شما چطور به خودتان اجازه دادید با
ایشان اینطوری صحبت کنید؟> اگر کسی دیگر جای او بود، حتماً عصبانی
میشد.»
پیر زن گفت: «به خدا قسم اگر مشکلات من حل نشود و حتی زمین مرا طرف مقابل بگیرد، من دیگر خیالم راحت است.
وقتی با آقای بخشدار روبرو شدم و اخلاق او را دیدم، مشکلات من بر طرف شد.»
منبع: خبرگزاری تسنیم
ارسال نظرات
غیرقابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۰
پر بیننده ها