گرامی داشت اولین سال بازگشت کبوتران بال بسته دفاع مقدس به مازندران/ تصویر

شهید غواصش را با دست بسته در خواب دید او حسین اش را خیلی دوست داشت/ در سالروز بازگشت 175 شهید غواص به کشور دلدادگی به شهدا در بطن جامعه موج می زند

اشک در چشمانش حلقه زد و خاطرات آن‎روزها برایش زنده شد انگار صدایش را شنید، خوابش را دید و دیگر یقین پیدا کرد که او آمده است، پسرش را با دست و پای بسته دید، با سیم مفتول، حسین شهیدش را خیلی دوست داشت، او از کودکی انسان بزرگی بود.
کد خبر: ۸۷۲۰۴۸۸
|
۱۱ مرداد ۱۳۹۵ - ۰۹:۵۳

به گزارش خبرگزاری بسیج مازندران به نقل از منابع خبری، سال پیش در چنین روزهایی خبر کشف گور دستهجمعی ای توسط نیروهای جان برکف تفحص، در عراق که 175 شهید غواص و خطشکن در آن مدفون شده بودند، موجی از نفرت نسبت به رژیم بعث عراق، در دل هر انسان آزادهای به وجود آمد، خانواده‌های زیادی نیز چشم بهراه خبری از فرزند دلبند خود بودند.

امسال هم در شهرها و روستاهای زیادی به یاد فرزندان خمینی(ره)، آن دریا دلان و خط‌شکنان همیشه جاویدان و شهدای مناطق مختلف کشور، یادوارههای باشکوهی برگزار میشود که در آنها البته یاد و نام مدافعان حرم که درس ایثار، حماسه و عشق به ولایت را از مکتب حسین(ره) شهید آموخته و به ندای مقتدای زمان خود امام خامنهای لبیک گفته‌اند را نیز میبینیم.

پدر شهید غواص خط شکن گفت: تقریباً هر روز به پارک میآیم، اینجا مدفن دو شهید گمنام غواص و خطشکن است، بر سر مزار آنها میروم، جای خلوتی را پیدا کرده و عقده‌های دلم را خالی می‌کنم، هفته‌ای یک‌بار نیز بر سر مزار پسرم حسینعلی میروم.

از مصاحبهای که در روزهای نخست انتقال شهدای غواص به تهران با او انجام شد، صحبت کرد، اشک در چشمانش حلقه زد و خاطرات آنروزها برایش زنده شد، میگفت: «به دلم افتاده بود که حسینعلی در یکی از آن تابوت‌هاست، انگار صدایش را میشنیدم، خوابش را دیدم و دیگر یقین پیدا کردم که او آمده است، پسرم را با دست و پای بسته دیدم، با سیم مفتول، حسین شهیدم را خیلی دوست داشتم، او از کودکی انسان بزرگی بود».

بر مزار دو شهید گمنام در همان حوالی رفت، این دو شهید در مکان زیبایی از پارک ملت بهشهر به خاک سپرده شدند، اما انگار پدر شهید بالویی از این اقدام چندان راضی نبود، از افرادی گفت که وقتی قدم به پارک می‌گذارند، از شهدا شرم نمی‌کنند، به او گفتیم: همه یک‌جور نیستند، زیبایی‌ها را باید دید، حرمت‌شکنان در اقلیت هستند.

البته چند روز بعد، با جستوجوی کوچکی در این زمینه اطلاع داده شد که فرمانداری، سپاه، نیروی انتظامی و اداره اماکن بهشهر نسبت به این موضوع حساس شده و اقدامات خوبی را انجام دادند تا برخی‌ها به‌خود اجازه زیر پا گذاشتن حریم‌ها را ندهند.

« مهدی»، «محمدمهدی» و «محمدامین» از دیدن پدر شهید بالویی خوشحال شدند، فاتحه‌ای نثار شهدا کردند، آنها میگفتند: وقتی به این مکان میآییم، باید حرمت شهدا را داشته باشیم، بهشوخی به پدر شهید گفتیم: این‌هم زیبایی، دیگر چه می‌خواهید! او نیز لبخندی زد و گفت: چه بگویم!

دیگر نزدیک غروب بود، اندکی از حرارت هوا کم شد، روی یکی از نیمکت‌های پارک نشستیم، از پدر شهید بالویی خواستیم تا بیشتر از پسرش بگوید، هر گاه که نام حسینعلی را بر زبان می‌آورد، چشمانش اشک‌آلود، چهرهاش غمگین و صدایش بغض‌آلود میشد، لبخند مغمومی نیز بر لب داشت.

برای‌مان گفت که سه پسر دارم، حسینعلی از همه بزرگ‌تر است، او هم پسر بود و هم دختر، در کارهای خانه به مادرش کمک می‌کرد، لباس‌ها را طوری میشست که انگار از لباسشویی بیرون آورده باشند.

اصغر بالویی خاطرات زیادی از پسرش داشت، اما یکی از آنها را که کمتر جایی گفته و شاید اصلاً نگفته است، این بود که پس از آمدن حسینعلی از منطقه کردستان، غروب یکی از روزها به‌اتفاق یکدیگر به بازار رفتند، برایش یک کتانی چینی که تازه وارد بازار شده بود، خرید و به خانه بازگشتند.

پدر شهید ادامه داد: همانشب در مسجد جامع، دعای کمیل قرائت میشد، حسینعلی نیز اصرار کرد همراه من بیاید و البته با کفش جدیدی که خریده است! به او گفتم: «این کفش را نپوش، نو است و می‌بَرند»، گفت: «بُردن که بردن»، بالاخره به مسجد رسیدیم، کفش‌های‌مان را کنار هم گذاشتیم و داخل مسجد رفتیم، وقتی بیرون آمدیم، دیدیم که کفش من سر جایش هست و به‌جای آن کتانی چینی، یک دمپایی کهنه قرار داده‌اند.

به حسینعلی گفتم«بهت گفتم که نپوش»، او نیز حرف خود را تکرار کرد و گفت: «بُردن که بردن»، گفتم: «حالا این دمپایی کهنه را بپوش تا بریم»، اما او اصرار کرد که باید ببینم صاحب این دمپایی چه کسی است، به او گفتم: «همه رفتن، مسجد خالی شده، دمپایی را بپوش و بریم»، اما گفت: «نه! پابرهنه می‌رم، فردای محشر باید جوابگو باشم».

اشک در چشمان پدر شهید بالویی جمع شده بود، بهآهستگی گفت: «او 13 ساله بود ولی عقل آدم‌های 60 ساله را داشت، صحبت‌های آدم‌های 60 ساله را میزد، به من خیلی وابسته بود، بیش از اندازه به من علاقه داشت».

پدر شهید حرفهای ناگفته زیادی داشت، ماه رمضان بود، نمی‌خواستیم در آن گرمای هوا و زبان روزه، بیش از این او را خسته کنیم، صحبت‌ها را در همین جا به پایان رساندیم، با او خداحافظی کردیم و گفتیم: «مراقب خودتون باشین»، او گفت:«خدا هست، حسینعلی هم مراقب منه».

 

ارسال نظرات
پر بیننده ها