روایتی از نحوه شهادت شهید جهانگیر جعفری نیا،
پشت بیسیم شنیدم که یکی از رزمنده ها می گفت جهانگیر علمدار (بخشی از رزمندگان به کسی که شهید شده بود میگفتن علمدار) من هم این لفظ رو نمیدونستم.
کد خبر: ۸۷۰۷۰۹۹
|
۱۶ تير ۱۳۹۵ - ۱۱:۱۸

به گزارش خبرنگار خبرگزاری بسیج از گیلان، به مزاح بهم میگفت من باید تورو بالاخره  شهید کنم، روزهای آخر حس و حالش خیلی متفاوت از گذشته شده بود دیگه به کسی دستوری به اون صورت نمی داد اصلا کلیاتش عوض شده بود….

تو عملیات جاده رو داشتن میزدن همین طور پشت سر هم خمپاره ها میومدن، تو اوج آتیش دشمن بخاطر حفظ روحیه بچه ها خودش با اقتدار کامل اومد تو خط با توجه به اینکه میتونست از مرکز فرماندهی نیروها رو هدایت کنه تو درگیری با دشمنان یک خمپاره به پشت جهانگیر اصابت کرد که در شعاع ترکش های خمپاره بود که یکی از این ترکش ها قسمتش شد همه جا پر شده بود از خاک و دود و … جهانگیر آدمی نبود که از روبه رو بخواد بخوره چنان زیرک و باهوش بود که یک تنه چند نفر بود، ارتباطم باهاش به طور کامل قطع شده بود پشت بیسیم شنیدم که یکی از رزمنده ها می گفت جهانگیر علمدار (بخشی از رزمندگان به کسی که شهید شده بود میگفتن علمدار) من هم این لفظ رو نمیدونستم، افغان ها بکار میبردن برای شهادت از این عبارت استفاده میکردن مطمئن بودم که جهانگیر مجروح شده دلم طاقت نیاورد رفتم اون بیمارستان نزدیک دنبالش گشتم دیدم چند مجروح و چند شهید به روی زمین افتادند و در حال ساماندهی بودن پتویی روی سر شهدا بود نگاهی کردم از روی ساق پا شناختم پیش خودم گفتم این پا پای جهانگیره حالا به طور ناباورانه و شوک زده رفتم سمتش روکش رو کنار زدم دیدم جهانگیره …!!!!!

اصلا به حدی سست و بی رمق شده بودم انگار همه چی داشت رو سرم هوار می شد اصلا باور نمی کردم که با این صحنه مواجه بشم نیم ساعت قبلش در کمال صحت باهم بودیم ….

همه ی این اَشکال با هم بودن و … تو چشمم میومد،ترکش های زیادی بهش گرفته بود سر، گردن، دست و کمرش

همونجا واسه چند دقیقه کنارش نشستم نوازشش کردم، باهاش حرف زدم سعی کردم چشماش رو ببندم اما نمیشد،گفتم جواب زهرا و فاطمه رو چی بدیم، تو همین حال و هوای تلخ بودم که یهو یکی از رزمنده های افغان پشتم رو زد که آقا آقا بلند شو، میشناسیش؟؟!! مشخصاتش رو داری ؟!!!

سری تکون دادم و به آرامی گفتم آره آره

ارسال نظرات