حضرت آقا در سال‌های تبعید اولین نمازجمعه را در ایرانشهر برپا کردند و در اولین خطبه با صلابت و شجاعت رو به سردمداران شوروی فرمودند "شما خطا کردید، خلاف کردید، شما را از افغانستان بیرون خواهند کرد، مسلمانان افغان اجازه نشستن به شما نخواهند داد شما را از افغانستان بیرون می‌کنند."
کد خبر: ۸۶۹۸۵۱۰
|
۰۷ تير ۱۳۹۵ - ۱۵:۵۴

به‌گزارش خبرگزاری بسیج استان مرکزی، محمداسماعیل غفاری از مردم شهرستان اراک که در سال‌های انقلاب اسلامی همچون مردم کوی و بازار پیام انقلاب اسلامی را با گوش جان می‌شنود، اعلامیه‌ها و نوارهایی از سخنان حضرت امام خمینی(ره) و و یاران مبارز انقلاب اسلامی در روح و جسمش رسوخ می‌کند.

محمداسماعیل از سال‌های جوانی می‌گوید از سال‌هایی که برای کار بر حسب اتفاق به ایرانشهر می‌رود و در آنجا خورشید دل‌ها را ملاقات می‌کند؛ او از خاطرات خود با مقام‌معظم رهبری می‌گوید از روزهایی که کوچه‌های ایرانشهر به عشق قدم‌های سیدعلی خامنه‌ای رنگ و بویی دیگر گرفته بود.

از او خواستیم تا از خاطراتش بگوید و او اینگونه لب به سخن گشود و از هر لحظه بودن در کنار رهبر معظم انقلاب با شور و شعفی بسیار سخن گفت:

از سال 1354 بود که از طرق مختلف نوارهایی از سخنان حضرت آقا، که آن زمان در ایرانشهر در تبعید به سر می‌بردند به دستم می‌رسید و با شنیدن سخنان ایشان اطلاعات درخور توجهی نسبت به حرکت انقلاب به دست می‌آوردم.

سال‌های 56 و 57 بود که به طور اتفاقی زمانی که جوانی سی ساله بودم برای کار به ایرانشهر رفتم، درست آن زمانی که حضرت آقا به ایرانشهر تبعید شده بودند، ایرانشهر شهری کوچک با جمعیتی که بیشتر اهل سنت سنت و حتی تعدادی خانوار بهایی بودند و مردم شیعه بسیار اندک بودند.

مسجدی به نام آل‌رسول(ص) در ایرانشهر توسط آیت‌الله بروجردی از سال‌های قبل ساخته شده بود؛ امام جماعت مسجد روحانی از ساکنین یزد به نام حاج آقا محصل بود که به دلیل بیماری ناچار شده بود به یزد بازگردد حضرت آقا از فرصت استفاده کرده و به عنوان امام جماعت در مسجد حضور پیدا کرده بودند و به سخنرانی برای مردم نیز می‌پرداختند و جریانات موجود را تحلیل می‌کردند.

زمانی که به ایرانشهر رسیدم متوجه شدم که حضرت آقا در آنجا حضور دارند و برای نماز به مسجد می‌روند با اطلاع از این موضوع به سمت مسجد حرکت کردم تا بتوانم ایشان را از نزدیک ملاقات کنم، اولین دیدار حضرت آقا با نفوذ نگاهی که داشتند هر دلی را با خود می‌برد و آدمی را مجذوب خود می‌ساخت.

حضرت آقا منزلی را در ایرانشهر کرایه کرده بودند و به همراه شهید رحیمی خرم‌آبادی، حاج‌آقا راشد یزدی و موسوی قزوینی که از دیگر مبارزان انقلابی بودند و توسط رژیم شاهنشاهی به آنجا تبعید شده بودند در آن منزل سکونت داشتند؛ بیش از یک‌سال توفیق داشتم تا از نزدیک با شخصیت ایشان آشنا شوم به منزل ایشان نیز رفت و آمد می‌کردم.

کمی کسالت داشتم قرار بود که به اراک بازگردم برای خداحافظی نزد آقا به مسجد رفتم و به ایشان گفتم آقا قرار است من فردا به اراک برگردم اگر کاری دارید بفرمائید، آن لحظه بود که زبان خودشان شنیدم که قرار است ایشان را به جیرفت تبعید کنند.

حضرت آقا گفتند که مرا به جیرفت تبعید کرده‌اند شاید بازگردی، دیگر من را نبینید؛ خداحافظی کردم و از یکدیگر جدا شدیم، صبح زود به درب منزل ایشان رفتم تا بار دیگر ایشان را ببینم ولی متوجه شدم که ماشین حضرت آقا و ماموری که نگهبان منزل بود نیست! درب زدم پس از لحظاتی درب باز شد، آقای راشد یزدی جلوی درب آمد و گفت آقا را دیشب بردند.

از اثرگذاری حضرت آقا بر مردم ایرانشهر برایمان بگوئید؟

ما مسلمان بودیم ولی نمی‌دانستیم نماز جمعه یعنی چه؟ چگونه اقامه می‌شود؟ اولین بار در ایرانشهر به امامت حضرت آقا نماز جمعه را برپا کردیم، ایشان به وضوح برای مردم آداب نماز جمعه را توضیح دادند؛ آن زمان روزهای نخستی بود که اتحاد جماهیر شوری افغانستان را اشغال کرده بود و یکی از علمای افغان به نام مولوی محمد را به شهادت رسانده بودند؛ حضرت آقا در نماز جمعه‌ای که برپا شد در یکی از خطبه‌ها به این موضوع پرداخت و با صلابتی که در صدایشان می‌شد دید رو به سردمداران شوروی فرمودند "شما خطا کردید، خلاف کردید و با تشر فرمودند شما را از افغانستان بیرون خواهند کرد، مسلمانان افغان شما را اجازه نشستن نخواهند داد شما را از افغانستان بیرون می‌کنند."

حتی محرم آن سالی را که در ایرانشهر بودند روز عاشورا برای اولین بار با محوریت حضرت آقا در ایرانشهر سینه‌زنی به راه افتاد.

حضرت آقا زمانی که در ایرانشهر حضور داشتند نقش محوری برای مبارزین انقلابی که به منطقه تبعید شده بودند بر عهده داشتند، هر بار که به اراک می‌آمدم در برگشت اعلامیه یا اخباری را که از حضرت امام خمینی(ره) کسب می‌کردم با خود به ایرانشهر می‌بردم.

جریانات انقلابی از سوی حضرت آقا به دیگر مبارزین تبعیدی منتقل می‌شد، یاد دارم یک‌بار تعدادی دانشجو به چابهار رفته بودند که در مسیر بازگشت از چابهار وارد مسجد آل‌رسول(ص) شدند، نماز مغرب تمام شده بود و حضرت آقا در پای یکی از ستون‌های مسجد نشسته بودند و افراد در گرد ایشان حلقه زده بودند؛ حضرت آقا از جای برخواست و با هر یک از دانشجویان دست داد و احوالپرسی کردند به محض اینکه نشستند نیروهای شهربانی وارد مسجد شدند و به افراد هشدار داد تا در جای خود بمانند و خواستند تا دست‌بند بزنند.

حضرت آقا اعتنایی به مامورین نکرد و رو به مامورین کردند و گفتند "دست‌بند به دست من"؛ مامورین در پاسخ گفتند ما که کاری به شما نداریم، حضرت آقا گفتند خیر، اینان مهمانان من هستند پس شما به من کار دارید، دانشجویان را با خود به شهربانی بردند حضرت آقا نیز با آنان همراه شد، هرچه مامورین گفتند که ما با شما کاری نداریم حضرت آقا فرمودند من با شما کار دارم اینان میهمان من هستند و شما آنان را با خود می‌برید؟

زمانی که دانشجویان را به شهربانی بردند و حضرت آقا نیز با آنان همراه شد مامورین ناچار دند در مدت کوتاهی دانشجویان را آزاد کنند، حضرت آقا دانشجویان را به منزل دعوت کردند، به خاطر اینکه سیل سنگینی در ایرانشهر آمده بود تهیه مایحتاج روزمره به سختی ممکن بود حتی برای خوردن چیزی نبود.

حضرت آقا برای شام دانشجویان مقداری نان خشک به سختی تهیه کردند و در آب خیس کردند به همراه پنیر از آنان پذیرایی کردند، بلیط اتوبوس برای دانشجویان تهیه و آنان را راهی کردند.

در همان سال‌هایی که حضرت آقا در ایرانشهر بودند سیل شدیدی آمد و خسارات سنگینی برای اهالی به همراه آورد، از آنجا که خانه‌ها کاه‌گل بودند باران شدیدی بایرد و سیل‌بند خاکی را نیز خراب کرد و آب باران نیمی از شهر را ویران کرد.

حضرت آقا بلافاصله با علما سایر شهرهای کشور تماس گرفتند و پس از گذشت 48 ساعت کمک‌های مردمی از دیگر استان‌ها به ایرانشهر سرازیر شد؛ مرکز ساماندهی اوضاع در مسجد آل‌رسول(ص) بود، حضرت آقا به همراه دیگر دوستان خود «آقای راشد یزدی، موسوی قزوینی، رحیمی خرم‌آبادی» تک تک خانه‌ها را سر می‌زدند تا آمار دقیق از تعداد خانوارها و میزان خسارات به بار آمده داشته باشند.

کمک‌های مردمی که رسید براساس لیستی که از قبل حضرت آقا با همراهان خود تهیه کرده بودند نحوه توزیع اقلام را برای هر خانوار مشخص و در اختیار مردم ایرانشهر قرار دادند، توزیع اقلام و مایحتاج خانوارها چند روز متوالی زمان برد؛ در همان زمان بود که وزیر راه و ترابری به ایرانشهر آمد.

علمای اهل سنت به استقبال وزیر رفته بودند ولی از آنجا که مردم زیادی برای استقبال به فرودگاه نرفته بودند علت را جویا شده بود و مطلع شده بود که حضرت آقا در حال کمک رسانی به مردم سیل‌زده هستند، گفته بود بروید به آقای خامنه‌ای بگوئید باید او را ببینم! زمانی که به حضرت آقا اطلاع دادند که وزیر راه می‌خواهد شما را ملاقات کند ایشان فرمودند "من با وزیر راه کار ندارم! اگر او با من کار دارد بیاید"

برخوردی که با مردم داشتند همه را مجذوب خود می‌کردند حتی اهل سنت نیز مجذوب شخصیت ایشان می‌شدند، اهل سنت وقتی در مسجد حضور پیدا می‌کردند و نمازشان را فرادا به جای می‌آوردند و در گوشه‌ای از مسجد می‌نشستند تا از سخنان حضرت آقا بعد از نماز بهره‌مند شوند؛ وحدتی میان شیعه و سنی به برکت وجود حضرت آقا ایجاد شد ساواک هم این را به صلاح خود نمی‌دانست بنابراین با ایجاد اختلاف این وحدت را بر هم زدند، دست آخر هم ساواک اجازه سخنرانی در مسجد را به ایشان ندادند.

از برخورد مامورین با حضرت آقا در تبعید برایمان بگوئید؟ (از سخت‌گیری‌هایی که می‌شد)

آقا اصلا برایش مهم نبود که به عنوان تبعیدی در آنجا زندگی می‌کنند و بایستی قوانینی را که برای تبعیدی‌ها وضع شده رعایت کنند؛ هر روز باید افراد تبعیدی به شهربانی می‌رفتند و در دفتر حضور امضا بزنند، ایشان اصلا برایش مهم نبود اهمیتی به قوانین آنان نمی‌داد اصلا هم نمی‌ترسید.

یاد دارم هوا بسیار گرم شده بود حضرت آقا بدون اینکه به نیروهای شهربانی اطلاع دهند به "بزمان" که از شهرهای شیعه نشین بلوچستان بود رفتند؛ مامورین شهربانی وقتی متوجه غیبت حضرت آقا شدند همه جا را به جستجو پرداختند، به شهربانی زاهدان و مشهد نیز اطلاع دادند.

پس از چهار روز حضرت آقا تشریف آوردند و به شهربانی رفتند زمانی که مامورین پرسیدند کجا بودید؟ ایشان فرمودند اینجا هوا گرم بود به "بزمان" رفته بودم تا چند روزی را آنجا به استراحت بپردازم! زمانی که مامورین گفتند بایستی اطلاع می‌دادید با آرامشی که در کلامشان می‌شد فهمید فرمودند نیاز ندیدم که اطلاع دهم.

از آخرین دیدارتان با حضرت آقا در تبعید بگوئید؟

حضرت آقا را زمانی که از ایرانشهر به جیرفت تبعید کردند من به سمت اراک حرکت کردم در دو راهی که به بم می‌رفت متوجه شدم که ماشینی که حضرت آقا را به جیرفت منتقل می‌کند در کنار پمپ بنزین توقف کرده خوشحال شدم از ماشین پیاده شدم و بار دیگر ایشان را زیارت کردم.

حضرت آقا را در آغوش کشیدم، خستگی را می‌شد در چهره ایشان دید، گفتم چرا به این سرعت، شبانه؟ حضرت آقا با وجود اینکه مامورین در کنارش بودند فرمودند "این بدبخت‌ها ترسیدند اربابشان نانشان را قطع کند هرقدر گفتیم که خسته هستیم بمانید صبح حرکت می‌کنیم گوش نکردند و حرکت کردیم که در مسیر ماشین خراب شد، ناچار ماشین را عوض کردیم الان هم اینجا هستیم؛ خیلی خسته‌ام نخوابیده‌ام"

من یک آدم کم ظرفیتی بودم و شعورم نمی‌رسید به اینکه من چه کسی هستم و حضرت آقا چه جایگاهی دارند؟ به حضرت آقا گفتم "آقا آنان که راه ابوذر را می‌روند باید آماده آن غلام بداخلاق و رنج راه باشند" حضرت آقا فرمودند "الحمدالله آماده هستیم"

چه زمانی مجدد حضرت آقا را زیارت کردید؟

اولین بار بعد از آن سال‌ها پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایشان را دیدم، هنوز حادثه هفتم تیر رقم نخورده بود، بعد از شهادت شهید مطهری بود که به حزب جمهوری رفتم تا ایشان را ملاقات کنم ساعت سه بعدازظهر بود که ماشین حضرت آقا جلوی درب حزب جمهوری توقف کرد حضرت آقا متوجه حضور من شدند و به محض دیدن من با اشاره دست خواستند تا به سمت ایشان بروم.

مشتاقانه به سوی ایشان دویدم که مامورین محافظ به من ایست دادند، متوقف شدم، حضرت آقا از ماشین پیاده شدند و گفتند اجازه بدهید بیاید، پس از احوالپرسی به همراه ایشان به دفتر کارشان رفتم.

بار دیگری که توفیق زیارت ایشان را پیدا کردم درست سالی بود که به استان مرکزی تشریف آوردند یاد دارم که بعداز ظهر بود که احساس کردم محله‌مان شلوغ شده؛ تا اینکه متوجه شدم قرار است به منزل آقای رجایی تشریف بیاورند بی‌قرار دیدار ایشان بود، آقای رجایی به منزل ما امد و همسرم را با خود به منزلشان برد.

من و دامادم در منزل بودیم می‌خواستم ایشان را ببینم ولی از نظر امنیتی امکانش وجود نداشت ناگهان به یادم افتاد که عکسی را به مامورین بدهم تا به آقا نشان دهند زمانی که عکس را به ایشان نشان داده بودند و گفته بودند که صاحب این عکس می‌خواهد شما را ببیند آقا فرموده بودند اجازه بدهید بیاید.

سال‌هایی که در ایرانشهر بودیم یک بار دوربین عکاسی با خود به منزل حضرت آقا بردم و از ایشان خواستم تا عکس یادگاری با هم داشته باشیم آن روز که آمده بودند اراک همان عکسی بود که دادم مامورین به ایشان نشان دهند.

وقتی به منزل آقای رجایی رفتیم حضرت آقا نگاهی به عکس کردند و نگاهی هم به جمع حاضر داشتند که من به ایشان سلام کردم و خودم را معرفی کردم؛ توفیق داشتم که لحظاتی را برای بار دیگر ایشان را زیارت کنم و در زمان خداحافظی بار دیگر ایشان را به یاد دورانی که در ایرانشهر بودند در آغوش بگیرم.

آن روز دامادم یک سیب به عنوان تبرک از دست حضرت آقا گرفت به نیت این که صاحب فرزند پسری شود که خدا را شکر امروز هم به لطف برکت وجود حضرت آقا نوه‌ای دارم که امیدوارم در راه انقلاب اسلامی و در خط ولایت حرکت کند.

من آیت‌الله بهتشتی را نمی‌شناختم در سخنان حضرت آقا با شخصیت این شهید بزرگوار آشنا شدم؛ حضرت آقا درباره شهید بهشتی فرمودند "کسانی هستند که اداره مملکت برایشان مثل انگشتری که به انگشت کنند اسان است"

یادم هست یک بار در ایرانشهر که بودیم سالگرد شهادت دکتر علی شریعتی بود، نواری از سخنان ایشان داشتم تحت عنوان "پس از شهادت" به منزل حضرت آقا رفتم، ایشان نشسته بودند و ضبط صوت در کنارشان بود؛ رو به ایشان کردم و گفتم آقا ببینید این صدا را می‌شناسید؟

نوار را روشن کردم؛ دقیقا به یاد دارم چه کلماتی را شنیدم، صدای دکتر شریعتی با آهنگی گیرا "آنان که رفتند کاری حسینی کردند و آن‌هایی که هستند باید کار زینبی کنند وگرنه یزیدی هستند" حضرت آقا با شنیدن صدای دکتر شریعتی به یکباره سرش را به دیوار تکیه داد و حالی دگر پیدا کردند؛ آقای راشد یزدی با لهجه شیرین یزدی رو به ایشان کرد و گفت "بله آقا، دکتر علی نمی‌میرد".

امیدوارم خدا وجود مبارک حضرت آقا را از گزند دشمنان محفوظ بدارد و عمر با برکت به ایشان عطا کند.



ارسال نظرات