گفت و گو با عزت‌الله هاشمی پدر دانش‌آموز شهید احمد هاشمی
همین که شنید امام اعلام کرده «جوان‌ها باید جبهه را پر کنند»، مثل خیلی از دانش آموزان دیگر، قید مدرسه را زد و بی‌خیال درس و مشق شد و رفت سراغ اعزام به جبهه.
کد خبر: ۸۶۵۲۷۶۰
|
۰۵ فروردين ۱۳۹۵ - ۱۱:۴۸

وقت جبهه رفتنش نبود. سن و سالی که نداشت. دانش آموز دوم راهنمایی بود. ۱۳ ساله از خمین؛ اما دوست نداشت حرف امام زمین بماند. شناسنامه‌اش را دستکاری کرد و با هر کلکی که بود برگه اعزام گرفت و رفت جبهه. ابتدا به کردستان اعزام شد.

بعد از جزیره مجنون سر در آورد. در عملیات خیبر کمک آرپی جی زن بود. برای بار چهارم به منطقه عملیاتی جنوب رفت و در عملیات والفجر ۸ شرکت کرد. در حین عملیات (۲۲ بهمن ۶۴) در نزدیکی‌های کارخانه نمک، تیر خورد و از پای افتاد. پیکر مطهرش به مدت سه ماه در منطقه ماند و عاقبت پس از بازپس گیری فاو به میهن بازگشت.

 

به بهانه بیست و هشتمین سالگرد شهادت دانش آموز شهید احمد هاشمی به سراغ حاج عزت الله هاشمی رفتیم تا جویای احوالش باشیم و شنونده خاطرات در گلو مانده‌اش. گفتنی است حاج عزت از سال ۷۳ زادگاهش خمین را ترک کرده و این روز‌ها در شهرک زیبادشت بالا زندگی می‌کند.

 
متولد ماه مهر
 
احمد اولین فرزندم بود. بیست مهر ۱۳۴۹ در روستای خراوند به دنیا آمد. از‌‌ همان دوره بچگی زرنگ و باهوش بود. ۶ سالش که تمام شد بردم مدرسه ۱۴ خرداد (می‌دان مدرس) و ثبت نام کردم. درس‌اش خوب بود. دوره ابتدایی را در مدرسه ۱۴ خرداد خواند. به درس و مدرسه دل می‌داد. دوره راهنمایی را هم در مدسه شهید مصطفی خمینی ثبت نام کرد.
 
کلاس دوم راهنمایی بود که از مدرسه آمد خانه و گفت: «امام خمینی اعلام کرده جوان‌ها باید بروند جبهه. اگر اجازه بدهید من هم می‌خواهم بروم جبهه». گفتم: احمد جان؛ الان برای شما درس خواندن از همه چیز واجب تره. فعلاً درس‌ات را بخوان بعد. اما قبول نکرد و گفت: «امام گفته باید جوان‌ها بروند جبهه‌ها را پر کنن». احمد خیلی اصرار کرد اما اجازه ندادم.
 
برگ اعزام
 
سن و سالی که نداشت. به زور ۱۳ سالش می‌شد. اما مگر دست بردار بود. خودش را به آب و آتش می‌زد که برگ اعزام بگیرد. رفته بود بسیج خمین، قبول نکرده بودند. یواشکی رفته بود اراک آنجا هم همینطور. گفته بودند ۱۳ ساله‌ها را اعزام نمی‌کنیم. برو هر وقت بزرگ‌تر شدی بیا. از اراک رفته بود اصفهان، آنجا هم قبول نکرده بودند. توی گلپایگان هم ردش کرده بودند.
 
دست از پا دراز‌تر برگشت خانه. بدون اینکه ما بدانیم رفته بود شناسنامه‌اش را دستکاری کرده بود. خیلی هم ناشیانه (می‌­خندد). سن‌اش را از ۱۳ سال، رسانده بود به ۱۵سال (شناسنامه احمد را نشان می‌دهد). بعد با فتوکپی‌‌ همان شناسنامه رفته بود بسیج خمین و بالاخره برگه اعزام به جبهه گرفته بود.
 
مسافر غرب
 
با برگه اعزام آمد خانه و گفت: «بابا این برگه را امضا کنید و اجازه بدهید بروم جبهه» دلم سوخت، برگه‌اش را امضاء کردم. خیلی خوشحال شد و گفت: «بابا اجازه بدهید دستتان را ببوسم». خیلی خوشحال بود. همسرم ساکش را آماده کرد و بالاخره احمد راهی شد. با دوستانش رفتند اراک و از آنجا به سنندج اعزام شدند. سه ماه در سنندج بود. دوره آموزشی‌اش که تمام شد، برگشت خمین.
 
بعد از چند روز دو باره ساکش را بست. گفتم: احمد! یک کم هم به فکر درس باش. اما باز قبول نکرد. بی‌خبر از ما ساکش را گذاشته بود پشت بام تا یواشکی برود جبهه. همسایه‌مان ساک احمد را توی پشت بام دیده بود. آمد به ما خبر داد. منتظر بودیم که احمد برگردد خانه اما بدون ساک رفته بود. ساک را برداشتم و رفتم دنبالش اراک. وقتی دیدمش گفتم: پسر جان چرا خبر ندادی؟ چرا ساک‌ات را جا گذاشتی؟ ساک را دادم دستش و صورتش را بوسیدم و گفتم: برو خدا به همراهت. احمد خیلی خوشحال شد. خداحافظی کرد و رفت دوکوهه.
 
شهید مهدی زین الدین
 
از بس ریزه می‌زه بود؛ اجازه نداده بودند توی عملیات بدر شرکت کند. سن و سالی که نداشت. به زور ۱۴ سالش می‌شد. احمد هم از فرصت استفاده کرده و قاطی اصفهانی‌ها شده و بالاخره رفته بود توی خط مقدم. گفتم که بچه زبر و زرنگی بود (می‌خندد). توی منطقه عملیاتی به خاطر خستگی زیاد، خوابش برده و جا مانده بود. طوری که دوستان احمد موقع برگشت، فکر کرده بودند احمد اسیر شده.
 
بعد از این جریان بود که برای تشییع جنازه شهید مهدی زین الدین آمد قم. بعد از مراسم هم آمد خمین. به خاطر شهادت زین الدین خیلی ناراحت بود. توی خانه هی نوحه می‌خواند و گریه می‌کرد و می‌­گفت: «بابا! نمی‌دانید که آقا مهدی زین الدین کی بود.‌ای کاش صدتا از ما‌ها شهید می‌شدیم اما آقا مهدی زنده می‌ماند.» این‌ها را می‌گفت و گریه می‌کرد. چند روزی پیش ما بود که دو باره برگشت جبهه.
 
حرفهای ناتمام
 
بعد از عملیات خیبر، از منطقه عملیاتی جزیره مجنون برگشت خمین. مادرش گفت: «احمدجان این همه که رفتی جبهه و برگشتی، اگر رفته بودی سربازی، الان دو سالت تمام شده بود. جبهه دیگه بسه، یه کم هم برو مدرسه». احمد ناراحت شد و گفت: «نه مامان! تا جنگ تمام نشود من توی جبهه هستم مگر اینکه شهید شوم.» مادرش هم گفت: توکل به خدا. برو خدا پشت و پناهت.
 
احمد دو باره خداحافظی کرد و برای بار چهارم رفت منطقه جنوب. بعد از چند روز از جبهه زنگ زده و به مادرش گفته بود: «وقت عملیات است. داریم آماده می‌شویم برای عملیات. به بابا و بچه‌ها سلام برسان و بگو که حلالم کنند. مامان! از طرف من از همه خداحافظی...» سکه هاش تمام شده و حرف احمد ناتمام مانده بود.
 
انگشت نشانه
 
قبل از شروع عملیات والفجر ۸ با چند نفر رفته بودند سنگر بکنند. احمد نزدیکی‌های فاو (حوالی کارخانه نمک) تیر خورده و جنازه‌اش افتاده بود دست دشمن. جنازه‌اش سه ماه مانده بود آنجا. نزدیکی‌های عید ۶۴ خبر دادند احمد شهید شده اما جنازه‌اش مانده خاک عراق. رفتم اندیمشک. من را بردند جزیره مجنون. از دور جای جنازه احمد را نشان دادند. به قدری گلوله باران بود که نمی‌شد جلو‌تر رفت.
 
چاره‌ای جز انتظار نداشتیم. سوختیم و ساختیم. ۳ ماه بعد وقتی فاو را گرفتند، جنازه احمد را هم آوردند عقب. جنازه‌اش را از روی انگشت وسطی پایش شناختم. ما خانوادگی انگشت وسطیمان یک برآمدگی دارد. بالاخره بعد از آنهمه چشم انتظاری احمد هم آمد. احمد و دو شهید دیگر را در گلزار شهدای خمین خاکسپاری کردیم و... (گریه می‌کند)

ارسال نظرات