بهگزارش خبرگزاری بسیج استان مرکزی، اینجا میدان کوهنورد نقطه پائین تپه نورالشهداء اراک، همه چشم به راه دوخته و منتظرند، به راستی چقدر انتظار سخت است همه از هم می پرسند خانواده شهید کی میرسند؟ چه حس و حالی دارند؟
همه بیقرار هستند و منتظر، شاید برای لحظهای کوتاه میشد معنای انتظار را فهمید، ما که طاقت لحظاتی صبر را نداریم خانواده شهید "قاسمی" چه صبورانه به انتظار نشستند تا خبری از شهیدشان بشنوند.
ثانیهها برای مردمی که به استقبال خانواده شهید "قاسمی" آمدهاند طولانی شده، اما 32 سال خانواده شهید ، روزها، هفتهها، ماهها و سالها را چگونه سپری کردند.
شهید "علیرضا قاسمی" متولد 18 اردیبهشتماه سال 1345 در خمشهر است و زمانی که جنگ علیه جمهوری اسلامی ایران از سوی رزیم بعث عراق تحمیل و خرمشهر مورد تاخت و تاز دشمنان قرار گرفت پدر شهید قاسمی راهی زادگاه خود شد تا در کنار دیگر دوستان و آشنایان زندگی را در آرامش سپری کند.
روزها از پس دیگری گذشت تا اینکه "علیرضا" جوانی برومند شد و او که در سال چهارم دبیرستان مشغول تحصیل بود تاب نیاورد و با رضایت والدین راهی جبهههای نبرد شد، دانشآموز بسیجی که میخواست درس خود را در مدرسه عشق به اتمام رساند و نمره قبولی را در این مدرسه کسب کند تا پا در دانشگاه جبهه گذارد.
سال 62 بود که عازم جبهه شد و در عملیات خیبر در کنار دیگر رزمندگان به مقابله با دشمن تا دندان مسلح پرداخت، عملیات خیبر که خیلی از رزمندگان را مجنون کرد.
کبوتران عاشقی که برای گذر دنیای خاکی بال پرواز گشودند و راهی آسمان عشق شدند، "علیرضا" یکی از این کبوترانی بود که میل پرواز رهایش نکرد و در دام زندگی گرفتار نشد.
نامش در میان ستارگان افلاکی با نام "شهید گمنام" ثبت شد و صبورانه و پرطاقت در تمامی سالها اشکهای مادر و صبر پدر را به نظاره نشسته بود.
پدر سال به سال در تحمل دوریت صبورانهتر میشد نمیدانم چرا شاید میدانست که دیدار او با فرزندش نزدیک است، هر روز دستهای پینه بسته و چروکیدهاش را رو به آسمان بلند میکرد و با خدای خود آرام نجوا میکرد تا دلش آرام گیرد.
نمیدانم که چه چیز باعث شد که تو مادر را به صبر زینبی دعوت کنی و میدانستی که پدر تکیهگاه مادر است و نمیخواهد هرگز خمیده شدن کمرش را همسرش ببیند و دلش بیقرار دیدار تو بود را به سوی خود دعوت کردی.
باز هم خودی نشان ندادی، مادرت را میدیدی؟ هر روز صبح که سجاده نمازش را باز میکرد ذکر خدا را بر لب میراند تا آرامش بخش قلب خستهاش باشد تا صبورانه باز آمدن تو را منتظر نشیند.
هر بار که خبر میآوردند شهید گمنامی را میآورند میشد صدای قلب مادرت را شنید که گویی صدای پای آمدن تو را میشنود، شاید این بیقراریهای مادر تو را هم بیقرار کرد که 7 سال پیش بود با 7 یار دیگر آمدی و بلندای شهر اراک آرام گرفتی در فاصلهای نه چندان دور از دل بیتاب مادر، باز هم دعوت به صبرش کردی و خودی نشان ندادی.
مادرت دلخوش به خوابهایی بود که تو میآمدی و میگفتی "مادر برمیگردم، منتظر بمان...
دیماه بود که به مادرت گفتند چشمروشنی دهید که یوسف به کنعان باز آمد، اما نمیدانم چه حکمتی دارد که باز مادر را به صبر دعوت کردی، مادر دیگر پای ایستادن ندارد شاید 32 سال ماهها و روزها را به انتظار نشسته بود آسانتر از اکنون بود که گفتند فرزندت در چند قدمی توست ولی باز باید منتظر بمانی.
روزها و دقایق و ثانبهها را به انتظار نشسته بود انتظاری که هر روز سختتر از قبل برایش میشود تا اینکه خبر دادند زمستان رخت بر بسته و تپه نورالشهدا منتظر قدمهای مادری است که به دیدار فرزندش زینبوار شبها را به روز و روزها را به شب رسانده است.
انتهای پیام/