خاطره ای به یادماندنی از یک رزمنده دوران جنگ به مناسبت سالروز عملیات والفجر 8
توی این کامیون تا چشم کار می کرد پیکر شهدای عزیزمون بود که داشتند به معراج شهدا منتقل می شدند بعد ها فهمیدیم عملیات والفجر۸ دو روز قبل شروع شده و ادامه داره …
کد خبر: ۸۶۲۷۸۴۶
|
۰۸ بهمن ۱۳۹۴ - ۱۸:۳۷
به گزارش خبرگزاری بسیج در کرمان،  داستان جنگ تحمیلی عراق علیه ایران و هم‌پیمان شدن اکثر قریب به اتفاق کشورهای بلوک غرب و شرق و حتی هم‌پیمانی شوروی با عراق، داستانی است که تا به حال بارها آن را به صورت مختلف از زبان افرادی که از زوایای مختلفی به جنگ می‌نگرند، شنیده‌اید.
بر اساس تسلیحات کشف شده و ملیت اسرا و اسناد کمک‌های مالی و ارزی، ۸۹ کشور دنیا با عراق هم‌پیمان شده بودند و او را در این جنگ کمک می‌کردند.
وجود روحیه بسیجی در وجود رزمندگان ایران موجب شکست توطئه دشمنان برای سرنگونی نظام مقدس جمهوری اسلامی شد.
ملت ایران در جنگ تحمیلی نشان داد که علیه تمامی قدرت‌ها و ابرقدرت‌ها سالیان سال می‌توان مبارزه کرد و هر نظامی بدون اتکاء به قدرت‌های بزرگ و با اتکاء به خدا و اعتقاد به قدرت مردم، در سخت‌ترین شرایط قادر است، استقلال کشور را حفظ کرده و با برنامه‌ریزی مناسب و مبتنی بر آرمان‌ها و منافع خود امور کشور را رتق و فتق نماید.
در طول هشت سال دفاع مقدس،‌ نظام جمهوری اسلامی نشان داد که در صورت انسجام و هماهنگی داخلی و اقتدار انقلابی می‌توان خارج از نفوذ قدرت‌ها عمل کرد. چنین عملکردی، ابهت ابرقدرت‌های شرق و غرب را شکست.
پس از جنگ، اسوه مجسم دوران نبرد و نشانه فدا شدن برای اسلام و قرآن فقط جانبازان و خانواده‌های شهدا و آن دسته از رزمندگانی هستند که به عهد خود با خدا استوار مانده و به انتظار وعده موعود روزشماری می‌کنند.
وجود آنان برای جامعه و اشخاصی که می‌خواهند برای خدا زندگی کنند بالاترین نعمت و آشکارترین نشانه است.
 به منظور آشنایی بیشتر با  یکی از یادگاران دوران جنگ و جهادخاطره ای از عباس موسی رضایی –راننده ترابری سنگین لشکر ۴۱ ثارالله منتشر می کند  که در ادامه می‌آید…
ما ۵ نفر راننده تریلری بودیم من به اتفاق غلامرضا جانی پور و خسرو نیسیاری از بردسیر، رضا زیدآبادی از سیرجان و یک نفر هم اهل اصفهان که سن و سالش از ما بالاتر بود.
روز ۲۱ بهمن ماه سال ۶۴ قسمت ترابری سنگین لشکر ۴۱ ثارالله و تحت نظر پادگان شهید اشرفی اصفهانی به همراه یک رابط رفتیم به مقر شهید دردرپور حوالی ایستگاه راه آهن اهواز در آنجا روی هر کدام از تریلی ها یک قایق بارگیری نمودند،قایق بارگیری شده از دو طرف حدود یک و نیم متر و از عقب کفی تریلی هم حدود دو متر بیشتر بود، شده بود یک بار ترافیکی درست و حسابی ! چادر هم تحویل دادند قرار شد برویم به  مقری دیگر برای امور فنی ،در پادگان بعدی بر اساس حس کنجکاوی بالا رفتم، در قسمت زیرین قایق دو موتور N10 ولوو قرار داشت.
درهمان پادگان سوخت گیری،روغن کاری،هواکشی و نصب باتری و خلاصه امورات فنی تکمیل و تست جفت موتورها انجام شد، بعد کمک دادیم چادرها را کشیدیم روی بار بطوریکه کاملا پوشیده شدند و قرار شد منتظر بمانیم تا دستور حرکت صادر شود.
حدود ساعت ۵ عصر آمدیم اول جاده اهواز آبادان منتظر ماندیم، گفتند باید بقیه کامیون ها هم بیایند بچه ها می گفتند حدود ۱۲۰ ماشین سبک و سنگین آمد پشت سر ما، حدود ۳ دستگاه آمبولانس و تعدادی لندکروزر وانت و بقیه انواع کامیون ها … دیگه هوا کاملا تاریک شده بود، شدیم یک ستون تشکیلاتی با اسکورت منظم مسیر رو ادامه دادیم تا حدود ۵ کیلومتر بعد از آبادان مقری بود به نام پاسگاه ذوالفقاریه رابط ما ۵ کامیون اول فردی بود به نام برادر زند، پاسداری جوان، خوش برخورد و اهل اصفهان، در همان پاسگاه ذوالفقاریه توسط مامورین یکی یکی راننده ها توجیه شدند رابط مخصوص آمد داخل رکاب ماشین و تذکر داد از این به بعد چراغ کاملا خاموش و با رعایت فاصله حرکت رو ادامه بدهید ما هم تذکرات رو جدی گرفتیم همانجا می گفتند اگر کبریتی هم زده شود احتمال دید دشمن وجود دارد مسیر رو ادامه دادیم دیگه خاکریزهای جنگ دیده می شد حدود ۲۰ کیلومتر در حاشیه خاکریز آمدیم تا خسرو آباد و حدود ۶۰ کیلومتر بعد وارد نخلستان شدیم … تاریک تاریک … فقط حواسمان به جلو بود و با دقت فراوان سعی در دیدن مسیر بدون چراغ … دیگه رسیده بودیم به منطقه هور دو طرف جاده آب بود راننده اصفهانی گروه پنج نفره ما که اتفاقا پنجمین کامیون هم بود (اول زیدآبادی بود بعدی من بودم سومی نیسیاری بعد از او جانی پور و آخری هم پیرمرد اصفهانی) از مسیر خارج شد و چرخ ماشین رفت داخل آب …
عقبی ها به سختی کمک کردند تا بیرون آمد، خلاصه ستون رو ادامه دادیم،رادیو داخل اتاق روشن بود اخبار ساعت ۹ که شد بانگ پرخروش
الله اکبر شب بیست و دوم بهمن سر داده شد با خودم می گفتم پارسال مثل امشب کجا بودم و الان کجا هستم در همین حین انگار قیامت شده صدای گلوله و انفجار غوغایی به پا شد، از اول جنگ چندین مرتبه به جبهه اومده  بودم برای امورات پشتیبانی ولی اعتراف می کنم معنای جنگ اون شب برایم واقعی شد… منورها آسمان این نخلستان رو آنچنان روشن می کردند که نگو…
 
ترکیبی از ترس و حیرت خلاصه در همان شرایط و با رعایت همان تذکرات قبلی مسیر رو ادامه دادیم تا بالاخره به نزدیکی رود آب رسیدیم بعد از توقف از ما خواسته شد پیاده شده و مسیر رو ببنیم تا بهتر بتوانیم ماشین رو برای تخلیه هدایت کنیم بعد از حدود ۱۵ دقیقه جلو و عقب شدن کنار یک سکویی قرار گرفته و سریع با جرثقیل بار ما تخلیه شد،همانجا از یکی از برادران پرسیدم اینجا کجاست اول طفره می رفت و بعد با اصرار من که گفتم من یک راننده ساده هستم و دفتر خاطراتی دارم برای اون می خواهم سرش رو جلو آورد و آهسته گفت:اگر یک وقت شنیدی فاو آزاد شده بدون فاو اینجاست!!  همان موقع بود که فردی با بلنگو دستی صدا می زد راننده ها رو به داخل سنگرها هدایت کنید، آمدیم داخل سنگری که حدود دو متر زیر خاک قرار داشت با دیوارهای بلوکی یک فانوس روشن و عکس امام نصب شده روی دیوار … بعد از یک روز استرس و رانندگی در شرایط سخت حالا یک استراحت در مکانی امن حسابی به آدم می چسبه… بعد از یک اسراحت کوتاه به اتفاق یکی از بچه ها آمدیم بالا برای تجدید وضو… با تعجب در آن آشفته بازار جنگ صدای دستگاه های راهسازی شنیده می شد از کسانیکه اونجا بود پرسیدم این اطراف لودر یا بولدوزر داره کار می کنه؟ یکی از اونها دستم رو گرفت و حدود ۲۰ متر رفتیم جلوتر صدا به خوبی شنیده می شد درست حدس زده بودم صدای لودر بود و بلدوزر!  اون بنده خدا گفت این صدای دستگاه های عراقی هاست… یعنی اینقدر نزدیک!!! در دلم ترس بود و از آرامش این برادرم در تعجب،برگشتم داخل سنگر،اونجا آذوقه ای بود و استراحتی کردیم… بغل سنگر ما یک توپخانه قرار داشت و مدام مهمات بارگذاری و شلیک با صدای مهیب انجام می شد دیگه به این صدا عادت کرده بودیم نزدیک اذان صبح باز به ما پتو دادند و قرار شد شیشه ماشین ها رو بپوشانیم تا با طلوع آفتاب مانع انعکاس نور آفتاب بشه،روز بیست و دوم بهمن رو کاملا در سنگر گذراندیم تا دوباره هوا تاریک شد.برگه هامون امضا شد و تشریفات قانونی انجام گرفت، نماز مغرب و عشا رو داخل سنگر اقامه کردیم و باز هم مثل شب گذشته با ستون و با همان ضوابط مسیر رو برگشتیم لنکروزر برادر زند در جلو و به ترتیب ماشین زیدآبادی و جانی پور در جلوی من و دو ماشین بعدی پشت سر من حرکت کردیم در میانه راه بر اثر برخورد خمپاره چاله ای عمیق روی جاده ایجاد شده بود لندکروز داخل اون افتاد و تریلی زیدآبادی خورد به اون و بعد ماشین جانی پور به شدتی به تریلی زیدآبادی خورد که سیلندر ماشین ترکید… خدایا این موقع شب در این مکان چه کنیم…  انصافا که بعضی ها یک تنه چه کارهایی می کنند در آن دل شب برادر زند اون هم پیاده!  نمی دونم کجا رفت و خلاصه بعد از حدود ۲ ساعت با یک لودر آمد،معرکه تر از برادر زید که دیگه توانائی اش برامون ثابت شده بود راننده لودر!  اول وانت را از چاله در آورد، چاله رو پر کرد و بعد چند تا از نخل ها را شکست و بغل جاده خاکها را روی هم دپو کرد تا خلاصه یک سکو درست شد،با کمک همین سکو و هدایت لودر اسب ماشین جانی پور روی ماشین من بارگیری و کفی تریلی رو با بیل خودش کناره جاده هدایت نمود، همه این کارها حدود ۴ ساعت طول کشید اون هم  در دل تاریکی شب،بدون چراغ،انصافا که راننده لایقی بود… حدود ساعت ۴ صبح بود رسیدیم کنار پاسگاه ذوالفقاریه کفی رو از اسب جدا نموده من و جانی پور آمدیم جایگاه سوخت خرمشهر که گازوئیل بزنیم و سریع برگردیم تا کفی جا مونده رو بیاوریم. خسرو نیسیاری با اصرار می خواست ماشین خودش رو بگذاره همراه ما بیاد دنبال کفی خلاصه نگذاشتیم … در همان جایگاه بودیم که یک کامیون کانکس یخچال دار توجهمون رو جلب کرد آخه از ته اون رودی از خون جاری بود با اصرار خسرو نیسیاری راننده کامیون درب عقب یخچال رو باز کرد … چشمتون روز بعد نبینه … توی این کامیون تا چشم کار می کرد پیکر شهدای عزیزمون بود که داشتند به معراج شهدا منتقل می شدند بعد ها فهمیدیم عملیات والفجر۸ دو روز قبل شروع شده و ادامه داره … چند روز دیگه از ماموریت من باقیمانده بود دیگه ما رو به منطقه اعزام نکردند در این مدت فقط در مسیر پادگان شهید اشرفی اصفهانی و پادگان شهید دردرپور تردد می کردم، جانی پور هم دنبال کارهای بیمه و قانونی ماشین و هماهنگی با دفتر شرکت در تهران … خلاصه بعد از ماموریت و انجام تشریفات قانونی برای خرابی ماشین جانی پور قرار شد کفی رو اهواز بگذاریم و اسب رو منتقل کنیم تهران … از تهران که برگشتیم بردسیر دیدیم دوستان دارند خودشون رو آماده می کنند برای تشییع جناره حسن…. حسن امجدی از دوستان و فامیلهای رفسنجانی ما در همان عملیات شهید شده بود.

ارسال نظرات