در بخشی از کتاب «رهبر به روایت همسر شهید» می‌خوانیم: «دلش نمی­‌آمد بیدارش کند، اما دلم می­‌خواست بیدار می­‌شد، گریه می­‌کرد، به کمکم می­‌آمد و نمی­‌گذاشتیم از درِ اتاق بیرون برود، اما این­ها همه در خیالم بود...»
کد خبر: ۸۶۰۰۳۰۶
|
۰۴ آذر ۱۳۹۴ - ۲۰:۲۳

ابوالفضل طاهرخانی با اشاره به مراحل تدوین کتاب «رهبر به روایت همسر شهید» گفت: متن مصاحبه‌های این کتاب شامل خاطرات همکاران و خانواده شهید، در اختیار من قرار داده شد تا آنها را در قالب مستند به رشته تحریر درآورم.

وی ادامه داد: این کتاب بر اساس خاطرات فریبا انصاری همسر شهید رهبر و نیز خاطراتی از  خانواده و همکاران شهید، در ساختاری روایی نوشته شده که توسط انتشارات روایت فتح در 80 صفحه با قطع پالتویی منتشر شده است.

نویسنده کتاب شهید رهبر بیان کرد: شهید غلامرضا رهبر از خبرنگاران دفاع مقدس بود که با حضور در صحنه های دفاع مقدس، نقش مهمی در انعکاس رشادت های رزمندگان بر عهده داشت. در روزهای حصر آبادان نیز به عنوان خبرنگار رادیو، شجاعانه به انعکاس دلاوری های رزمندگان از رادیو آبادان پرداخت.

وی با اشاره به اینکه شهید غلامرضا رهبر در امور خبری مهارت زیادی داشت، خاطرنشان کرد: وی در دوران دفاع مقدس به عنوان نماینده صدا و سیما در قرار گاه کربلا و خاتم الانبیا نقش موثری در پوشش خبری  صحنه های نبرد دفاع مقدس داشت.

طاهرخانی اظهار داشت: این شهید خبرنگار در عملیات های زیادی از جمله اسکله الامیه، شکست حصر آبادان، خرمشهر، کربلای چهار و پنج، آزادی سوسنگرد و  .. حضوری چشمگیر داشت و سرانجام با رشادت و مجاهد ت زیاد در 21 دی ماه 1365 در منطقه عملیاتی کربلای پنج به شهادت رسید.

یادآور می شود؛ کتاب «رهبر به روایت همسر شهید» از سلسله کتاب‌های نیمه پنهان است که توسط انتشارات روایت فتح منتشر شده است. نویسنده این کتاب، ابوالفضل طاهرخانی، از  نویسندگان و منتقدان ادبی است که تاکنون آثاری مانند شب نشینی با گرگ ها، در مسیر هدایت، در آرزوی وصال و ... را منتشر کرده، این کتاب را به رشته تحریر در آورده است.

در بخشی از کتاب آمده است: «شب قبل، کوله ­پشتی­ اش را شسته بودم. صبح که می­خواست برود ماموریت، رفتم کوله­ پشتی را آوردم. وسایلی که همیشه همراهش می­ برد، گذاشتم توی کوله­ پشتی. یک دفترچه یادداشت، یک خودکار، یک چفیه سفید رنگ، شیشه عطر گل­ محمدی، تسبیح، مهر و قرآن با چند برگ کاغذ یادداشت. از اتاق که بیرون می­رفت، طبق معمول، به ظاهر لبخند می­زدم، اما با رفتنش در دلم چیزی را چنگ می­زد. فاطمه خوابیده بود. ایستاد بالای سرش. بدون صدا برایش شکلک درآورد و بعد به آرامی زانو زد و صورتش را بوسید، طوری که بیدار نشود. دلش نمی­ آمد بیدارش کند، اما دلم می­ خواست بیدار می­ شد، گریه می­ کرد، به کمکم می­ آمد و نمی­ گذاشتیم از درِ اتاق بیرون برود، اما این­ها همه در خیالم بود...»


ارسال نظرات