ابن زیاد از حضرت زینب (س) پرسید که کار خدا را با برادرت و اهل بیت (ع) چگونه دیدی؟، زینب (س) پاسخ داد: من چیزی جز نیکی و شایستگی از جانب خدا ندیدم، اینها گروهی بودند که خدا شهادت را برایشان مقدور کرده بود، خداوند روز قیامت میان تو و آنان داوری خواهد کرد.
کد خبر: ۸۵۸۵۵۰۱
|
۰۵ آبان ۱۳۹۴ - ۰۹:۳۱

به گزارش خبرگزاری بسیج، روز سیزدهم محرم الحرام سال 61 ه. ق یعنی سه روز پس از شهادت امام حسین (ع) و یارانشان در کربلا پس از آن که اسرا و سرهای مقدس آنها به کوفه برگردانده شد، ابن زیاد دستور داد سر مطهر امام را در برابرش قرار دهند و زنان و کودکان آن حضرت را هم به همراه امام سجاد (ع) در حالیکه اسیر هستند نزد او بخوانند.

حضرت زینب(س) در حالی که که مندرس­‌ترین لباس خود را به تن داشت به صورت ناشناس وارد مجلس ابن­ زیاد شد و در گوشه­‌ای از قصر نشست و زنان او را احاطه کردند. ابن­ زیاد پرسید: «این کیست که در آن­جا با گروهی از زنان نشست؟» زینب(س) پاسخ نداد.

عبیدالله برای بار دوم و سوم سخن خود را تکرار کرد . یکى از آن زنان جواب داد: «این زن زینب دختر فاطمه(س) دختر رسول خدا(ص) است.» ابن­ زیاد رو به زینب(س) کرده، گفت: «خدای را سپاس که شما را رسوا کرد و کشت و در آن چه که گفته بودید دروغ‌تان را آشکار ساخت؟»

زینب(س) فرمود: «سپاس خداوندى را که ما را به وسیله پیغمبرش محمد(ص) گرامى داشت و ما را از پلیدی‌ها پاک کرد، فاسق است که رسوا می‌­شود و نابکار است که دروغ می­‌گوید و الحمدللَّه این شخص ما نیستیم، بلکه دیگری است.»

عبیدالله گفت: «کار خدا را با برادرت و اهل بیت(ع) خود چگونه دیدی؟» زینب(س) فرمود: «من چیزی جز نیکی و شایستگی از جانب خداوند ندیدم. اینان گروهی بودند که خداوند شهادت را برای­شان مقدر کرده بود و به سوی جایگاه ابدی خود شتافته و در آن آرمیده‌­اند و خداوند و روز قیامت میان تو و آنان داوری خواهد کرد.»

پسر زیاد از این سخنان به خشم آمد و گویی تصمیم بر قتل زینب(س) گرفته بود، عمرو بن حریث به عبیدالله گفت: «او زن است و زن را بر سخنانش ملامت نکنند.»

پس ابن­ زیاد خطاب به زینب(س) گفت: «خداوند قلب مرا به کشتن حسین(ع) و خاندانش تسلّی داد.» زینب(س) از این سخن پسر زیاد به شدت دلش شکست و گریست، سپس فرمود: «به جان خودم سوگند که سرورم را کشتی و خاندانم را هلاک کردى و شاخه عمر مرا قطع کردی و ریشه مرا از جا در آوردی؛ پس اگر تسلی خاطر تو در این بوده است، پس به تسلای دلت رسیده­‌ای.»

 ابن ­زیاد گفت: «این زن سخن به سجع و قافیه می­‌گوید به جان خودم سوگند که پدرش نیز سخن به سجع می­‌گفت و شاعری ماهر بود.»  زینب(س) فرمود: «زن را با سجع و قافیه سخن گفتن چکار؟ همانا مرا با سجع سخن گفتن کارى نیست، آن چه بر زبانم جاری شد، سوز سینه­‌ام بود.

*گفت‌وگوی امام سجاد(ع) و ابن­ زیاد

عبیدالله رو به امام سجّاد(ع) کرد و گفت: «تو کیستى؟» فرمود: «من على بن الحسین(ع) هستم.» ابن­ زیاد گفت: «مگر خدا علی بن الحسین(ع) را نکشت؟» امام(ع) فرمود: «برادرى داشتم که نامش على بود و مردم او را کشتند.» عبیدالله گفت: «بلکه خدا او را کشت.» امام(ع) فرمود: «الله یتوفی الأنفس حین موتها؛ خداوند ارواح را به هنگام مرگ قبض می­‌کند».

عبیدالله خشمگین شد و فریاد زد: «در پاسخ به من چنین با جسارت سخن می­‌گویی؟ او را ببرید و گردن بزنید.» زینب(س) چون چنین شنید امام(ع) را در آغوش کشید و فرمود: «ای پسر زیاد هر چه از خون ما ریختی تو را بس است به خدا از او جدا نخواهم شد، اگر قصد کشتن او را داری مرا نیز با او بکش.»

ابن­ زیاد به آن دو نگاهی کرد و گفت: «عجبا للرحم؛ علاقه به خویشاوند چه شگفت­ انگیز است به خدا قسم من این زن را چنین می­‌بینم که دوست دارد من او را با این جوان بکشم؟ او را واگذارید که همان بیمارى که دارد او را بس است؟» امام(ع) رو به عمه­‌شان فرمود و گفتند: «ای عمه بگذار تا من صحبت کنم آن­ گاه روی به ابن­ زیاد کرد و فرمود: «مرا از مرگ می­‌ترسانی، مگر نمی­‌دانی که کشته شدن عادت ماست و شهادت در راه خدا برای ما گرامی است.»

پس از پایان این مجلس ابن­ زیاد دستور داد امام(ع) و اهل بیت(ع) را در گوشه‌­ای از کاخ دارالاماره و به نقلی دیگر به خانه‌­ای که جنب مسجد اعظم کوفه بود، انتقال دادند و سپس نامه­‌ای به یزید بن معاویه نوشت و شهادت امام حسین(ع) و یارانش را به اطلاع او رساند.

*قیام عبدالله بن عفیف ازدی

سپس عبیدالله بن زیاد از بیم تأثیر سخنان اهل بیت(ع) و جلوگیری از وقوع شورش احتمالی کوفیان، دستور داد تا مردم را در مسجد اعظمِ کوفه جمع کنند  آن گاه بر فراز منبر رفت و پس از حمد و ثنای الهی به ایراد سخن پرداخت و گفت: «سپاس خدای را که حق را آشکار و امیرالمؤمنین یزید و پیروان او را یاری کرد و دروغگو  وپسر دروغگو حسین بن علی(ع) و شیعیانش را کشت.»

در این هنگام عبدالله بن عفیف ازدی از جای برخاست و گفت: «ای دشمن خدا همانا دروغگو تویی و پدرت و آن کس که تو و پدرت را بر این سمت گمارد. ای پسر مرجانه فرزندان پیامبران(ص) را می­‌کشی و بر بالای منبر سخن راستگویان را می­‌گویی؟»

ابن­ زیاد از این سخن به خشم آمد و گفت: «گوینده این سخن کیست؟» عبدالله گفت: «ای دشمن خدا من بودم؛ خاندان پاکی را که خداوند هر پلیدی را از آنان دور ساخته می‌کشی و گمان داری که مسلمانی؟ از این طغیانگر نفرین شده فرزند نفرین شده که پیامبر(ص) با زبان خود او را لعن کرد انتقام نمی­‌گیرند؟»

ابن ­زیاد به مأمورانش دستور داد تا او را دستگیر کنند پس مأموران به سویش هجوم بردند و او را گرفتند عبدالله شعار استمدادخواهی قبیله اَزْد را فریاد زد و گفت: «یا مبرور؛ اى آمُرزیده.» در پی این شعار مردم قبیله‌­اش به پا خاستند و او را از دست مأموران نجات دادند و به خانه بردند.

 ابن ­زیاد نیز به قصر برگشت و عمرو بن حجاج زبیدی و محمد بن اشعث و شبث بن ربعی و گروهی از یارانش را فرا خواند و به آن­ها دستور داد «بروید این کور ازد را که خدا قلبش را مانند چشمش کور کرده بیاورید.» ازدیان با خبر شدند، پس با قبایل یمنی ساکن کوفه متحد شدند تا از عبدالله دفاع کنند.

ابن­ زیاد هم قبایل را جمع کرد و به کمک محمد بن اشعث فرستاد جنگ سختی در گرفت و عده بسیاری کشته شدند. سرانجام مأموران عبیدالله موفق شدند خود را به در خانه عبدالله برسانند، پس درب خانه را شکستند و وارد خانه شدند. دختر عبدالله فریاد زد: «پدر دشمن وارد شد» عبدالله گفت: «ناراحت نباش برو شمشیرم را بیاور.»

عبدالله بن عفیف در حالی که رجز می­‌خواند:

«انا بن ذی الفضل عفیف الظاهر     عفیف شیخی و ابن ام­عامر

کم وارع من جمعکم و حاسر        و بطل جدّلته مفادر

من پسر مرد با فضیلت و پاکم نام پدرم عفیف و زاده ام­عامر است. از گروه شما چه بسیار از مردان جنگاور دلاور با زره و بی­زره را به خاک افکندم.»

به دفاع پرداخت. دخترش فریاد زد: «ای پدر کاش مردی بودم و با این فاجران و قاتلان عترت پاک پیامبر(ص) می­‌جنگیدم.» عبدالله می‌­جنگید و دخترش جهت حمله دشمن را به او اطلاع می­‌داد.

تا این که دشمنان، عبدالله را محاصره کردند و از هر سو بر او حمله بردند سرانجام توانستند او را به اسارت در آورده نزد عبیدالله بن زیاد ببرند. ابن­ زیاد با دیدن ابن­ عفیف به او گفت: «سپاس خدای را که تو را خوار کرد.»

عبدالله گفت: «ای دشمن خدا، خدا به چه چیز مرا خوار کرد؟

و الله لو فرج لی عن بصری       ضاق علیکم موردی و مصدری

به خدا قسم اگر چشمم بینا بود عرصه را بر شما تنگ می­‌کردم و راه نفوذ را بر شما می­‌بستم.»

عبیدالله گفت: «ای دشمن خدا نظرت درباره عثمان بن عفان چیست؟»

عبدالله گفت: «ای بنده بنی­ علاج، ای پسر مرجانه، تو را با عثمان چکار؟ بد بود یا خوب، خدا ولی مخلوقات خویش است و بین آنان و عثمان به حق و عدالت قضاوت خواهد کرد تو درباره خودت و پدرت و یزید و پدرش بپرس.»

عبیدالله گفت: «از تو دیگر چیزی نمی­‌پرسم تا طعم مرگ را به تو بچشانم.»

عبدالله گفت: «خدا را شکر پیش از آن که تو متولد شوی از خداوند خواسته بودم که به دست ملعون­ ترین و مغضوب­ ترین بندگانش کشته شوم زمانی که چشمانم را از دست دادم از تحقق این آرزو ناامید شده بودم؛ ولی اکنون می­ بینم دعایم مستجاب شده و پس از ناامیدی شهادت نصیبم شده است.»

پس از این گفتگو مأموران ابن­ زیاد به دستور او عبدالله بن عفیف را گردن زدند و در سبخه کوفه به دار آویختند.

پس از مجلس سوم ابن زیاد، اهل بیت (ع) را با غل و زنجیر وارد زندان کوفه کردند.

بنابراین نخستین اعتراض آشکار نسبت به جنایت عبیدالله از سوی یکی از شیعیان کوفه به نام عبدالله بن عفیف صورت گرفت.

*منابع:

- تقویم شیعه، عبدالحسین نیشابوری

-شیخ مفید؛ الارشاد

-الطبری

-الخوارزمی

ارسال نظرات