خبرهای داغ:
برگی از خاطرات رزمندگان استان قزوین؛" صفی الله زمانی، دیگر بازیگوشی بس است "
کد خبر: ۸۵۷۵۹۹۴
|
۰۹ مهر ۱۳۹۴ - ۰۹:۲۶
به گزارش خبرگزاری بسیج از قزوین،17 ماه از دو سال سربازی من ، در جبهه میمک گذشت.من در گردان 217 تانک تیپ 1 لشگر 81 بودم.از همه یگان های نظامی و مردمی به میمک آمده بودند.از لشگر 81 کرمانشاه و نیروی بسیجی ایلام گرفته تا پشتیبانی نیروی هوایی و هوا نیوز در این آزادی سهم داشتند.

اما نه به این سادگی که در دو سطر توضیح من گنجیده است.بارها به دشمن تک زدیم ولی متاسفانه شکست خوردیم.بارها از جوانان شجاع این مرز و بوم شهید دادیم تا سرانجام به اهداف خود رسیدیم.من در پست های مختلفی قرار گرفتم.عضو گروه خمپاره 120 میلیمتری بودم، راننده تانکر اب خط مقدم بودم ، عضو گرو پدافند هوایی موشک سهند بودم.....به هر حال خدمت بود و هزار وقایع و جا به جایی در جبهه.

در پست پدافند هوایی سهند که بودم صفر رستم رودی بچه ی تهران هم پیشم بود.خیلی سرباز پر جنب و جوش،شیطان و بازیگوشی بود.یک روز آمد و همین طور بدون مقدمه بعد از سلام و علیک گفت: زمانی ، دیگه بازیگوشی و شیطنت بسه میخوام برم شهید بشم.

صفر رستم رودی در پست خمپاره بالای ارتفاعات میمک مشغول خدمت بود.آن شب صفر نگهبان پاس 3 بود.بعد از نگهبانی رفت استراحت کند.فکر می کنید کجا؟ روی تختی که پدرش برایش خریده بخوابد و یا رختخواب که مادرش برایش پهن کرده.؟....

اصلا اینطور نبود.روی جعبه های مهمات خمپاره که داخل یک خودروی چادری قرار داشت خوابیده بود.بر حسب اتفاق بعد از چند دقیقه اول خواب شیرین، گلوله ای از طرف دشمن به خودروی مهمات خورده منفجر می شود.ترکشی هم به چادر ماشین اصابت کرده و چادر ماشین کم کم شعله ور می شود ، حالا کو آب...کو آتش نشانی..

فرمانده گروه خمپاره ، استوار رحمان آبادی نگران می شود که بی سیم واحد در داخل ماشین مهمات است، سربازان کم کم از سرو صدا بیدار می شوند،خلاصه چندی از سربازها جویای صفر می شوند و حتی از استوار می خواهند که اگر رفتی طرف ماشین،صفر را صدا بزن،مبادا صفر روی مهمات خوابیده باشد.

کسی جرات نمی کرد جلو برود، ولی به هر حال استوار رحمان آبادی می رود به طرف ماشین و از داخل ماشین بی سیم را می آورد.در هنگام برگشت یک لحظه کوتاه گوشه چادر پشت ماشین را کنار می زند و فریاد می زند: صفر....صفر، اما جوابی نمی شنود و به سرعت از ماشین فاصله می گیرد.

هر لحظه شعله های آتش بیشتر و بیشتر زبانه می کشید.دیگر خودتان حدس بزنید پس از انفجار مهیب و ساکت شدن دود و آتش و گرد و غبار و انفجارهای پی در پی کم کم سربازها و فرماندهان جلو می روند و از هر گوشه و کنار یک استخوان دست و پا جمع آوری می کنند.پس از چند روز پدرو مادر صفر برای تحویل گرفتن جنازه فرزندشان رفته بودند.

نمی دانم که پدر و مادر صفر چگونه باورشان شد که جوان 20 ساله آن ها همان تکه استخوان های داخل یک پلاستیک سربسته است.

1002/ت30/ب

 

خاطرات رزمندگان استان قزوین ادامه دارد....

ارسال نظرات
پر بیننده ها