خبرهای داغ:
کد خبر: ۸۵۷۵۲۲۲
|
۰۷ مهر ۱۳۹۴ - ۱۳:۳۳

به گزارش خبرگزاری بسیج از قزوین، در روستای اردبیلک مدرسه راهنمایی نبود و من مجبور شدم برای ادامه تحصیل به قزوین آمده در مدرسه راهنمایی شهید قدوسی تحصیل کنم.

یک دایی داشتم به نام رفعت الله افلاطونی معروف به آقا رئوف که تمام مردم روستا و فامیل دوستش داشتند.

از ابتدای انقلاب در خط امام بود، با اینکه از خواندن درس تا سطوح بالا محروم شده بود ولی فردی بصیر و آگاه به زمان و از دوران جوانی جزء سران روستا –از قبیل سربنه، شورا و عضو فعال بسیج بود.وی در بهمن سال 60 با تنی چند از هم ولایتی های اردبیلکی عازم جبهه شد.

آن زمان مثل الان تلفن و اینترنت نبود، دلم برایش تنگ شده بودريا،یک شب مادرم گفت: برای دایی ات یک نامه بنویس.

کاغذی برداشتم و بعد از کلی بالا و پایین نوشتن نامه تمام شد،آن زمان به گمانم تنها پست خانه قزوین در سبزه میدان بود.

رفتم از مسئول باجه پاکت نامه و تمبر 5 ریالی خریدم.

اولین بار بود که من؛یک بچه روستایی نامه پست می کردم. بعد از نوشتن نشانی گیرنده و فرستنده در پاکت را با آب دهان و لب ها به هم دوختم و تمبر را هم در وسط گوشه مثلثی با قدرت تمام چسباندم و در حای که در پوست خود نمی گنجیدم پاکت نامه را در صندوق پست انداختم و با خوشحالی تمام به خانه برگشتم.

روز پنجشنبه که به روستا رفتم به مادرم خبر دادم که برای دایی نامه نوشته ام، دیدم که برق خوشحالی در چشمان مادرم نشسته و از اینکه پسرش بزرگ شده و می تواند گفته های مادرش را به انجام برساند خوشحال بود.

بعد از دو سه هفته از پست کردن کتاب یکی از کتاب ها را که ورق می زدم متوجه شدم که متن نامه ای که برای دایی نوشته بودم لای کتاب است.چه نامه ای پست کرده بودم. دیگر صدایش را در نیاوردم که دیگران بهم بخندد؛ چون آن زمان خجالتی هم بودم.

القصه؛ پاکت نامه در همان بحبوحه عملیات به مقر دایی رسیده بود و مامور پست گفته بود: بیا نامه ات را بگیر، بعدها دایی گفت: من از شنیدن این خبر خوشحال شدم و از یک طرف هم نگران که این چه نامه ای است که در این موقعیت به دستم رسیده.

فوری در پاکت را باز کردم و هر چه داخلش را نگاه انداختم هیچی نبود.گشتم دنبال اسم فرستنده که متوجه شدم شما فرستاده ای.

اینها را زمانی می گفت که بعد از عملیات بیت المقدس به مرخصی آمده بود و ما دور او حلقه زده بودیم و می خندیدم.

1002/ت30/ب

ارسال نظرات
پر بیننده ها