تقدیم به پیشگاه سردار شهید غلامرضا بیژنی؛
پدرجان! اگر تو، عمویم و سایر شهدای روستایمان، انقلابی نیستید، پس چه کسی انقلابی است؟؟؟ اگر شما انقلابی نبودید، چرا برای دفاع از انقلاب و خاک و ناموس ایران، کشته شدید؟؟؟
کد خبر: ۸۵۵۲۳۹۹
|
۱۷ مرداد ۱۳۹۴ - ۱۰:۲۷
به گزارش خبرگزای بسیج از بوشهر؛ یادم هست در هیاهوی کلاس درس، معلم مهربانانه نگاهم کرد، آن زمان که همه با صدای بلند می‌خواندند بابا آب داد... بابا نان داد و من غرق در سکوت، سر در گریبان برده بودم؛ دستی سرم را به آسمان بالا برد و آرام زیر لب آهسته در گوشم می‌گفت: باباجان داد... بابا زندگی داد... بابا نام داد... و من می‌خندیدم از بودنم در نگاه معلم که می‌خندید به بودنم.

سال‌ها، ثانیه‌ها گذشتند و تو نیامدی... در روستایمان برایت مراسم گرفتند و یادمان ساختند، بی‌آنکه اثری از تو باشد.

در تمام این سال‌ها، کودکی من و خواهر و برادرها و جوانی مادرم به جاده‌ی روستا خیره ماند و هرروز چشم‌انتظار آمدنت، کوچه خاکی روستایی‌مان را آب‌وجارو کردیم و چه سخت گذشت سال‌های انتظار و انتظار و انتظار...

من شدم تنها مونس چشم‌انتظاری پدربزرگ و مادربزرگ، وقتی‌که سوی چشمانشان بدون هیچ کلامی تنها به من خیره می‌شد و مرواریدی غلطان، بی‌صدا از گوشه چشم به روی گونه‌های پر از چین‌وچروکشان می‌غلتید.

بلند می‌شدند از لب طاقچه کنار عکس آقایی که سراسر نور بود، قاب عکست را برمی‌داشتند و من و تو هر دو همزمان در آغوششان بودیم؛ دلم لک‌زده برای آغوشت و برای آغوششان.

وقتی‌که رفتند، خدا خیر دهد مردم روستا را سنگ تمام گذاشتند و در آن بحبوحه نبودشان، صدایی به گوش می‌رسید چقدر سختی کشیدند... حیف اجل امانشان نداد... چشم‌انتظار رفتند... نیامدی، ندیدند، رفتند...

ولی من خوب می‌دانم، خوب می‌شناسمت، تو بابای من، بابای نبودن‌ها و ندیدن‌ها نیستی... می‌دانم که برای حضورشان سوروساتی برپا کرده‌ای، به استقبالشان آمده‌ای و در آغوش کشیدی پدر را و بوسیدی پیشانی چروک مادر را...

 

بابا، با....با من نیز دل‌تنگ حضورت بودم و مجنون بودنت؛ آخر زمان به ستوه آمد و قاصدک را هدهد آمدنت کرد.

سر سجاده نیازم بارها حضورت را در قاب پنجره دیده بودم، 27 تابستان گذشت و تو اینک از دیاری آشنا آمدی تا به خانه و کاشانه خویش سر بزنی؛

می‌گویم دیار آشنا، چراکه جزیره مجنون خاک وطنم، ایرانم، سربلندی و افتخارم است، مجنون یادآور رزم جنون و عشق است برای وطن، برای من، برای ایران.

باباجان، تو هم مثل رفقای شهیدت بازهم در لحظه حساس رسیدی! آخر هر وقت کشورمان فقیر و مظلوم می‌شود و عده‌ای که دیروز خود را از زمره‌ی انقلابیان می‌خواندند، امروز با جسارت‌هایشان، خون به دل رهبر و خانواده‌های شهدا می‌کنند، خود شهدا برای یاری امام خامنه‌ای می‌شتابند.

پدر! همین چند روز پیش بود که به ما روستایی‌ها جسارت شد! همان پیرمرد پرحاشیه بازهم نسنجیده حرف زد و گفت کسانی که دیروز در کوچه‌های روستا بودند، انقلابی نیستند!

پدر اگر تو، عمویم و سایر شهدای روستایمان، انقلابی نیستید، پس چه کسی انقلابی است؟؟؟ اگر شما انقلابی نبودید، چرا برای دفاع از انقلاب و خاک و ناموس ایران، کشته شدید؟؟؟

 

پدر دلم پر از درد بود، اما چه خوب شد که آمدی و همه دردهایم را تسکین دادی... حالا حالم خوب است، خوب و شادم باباجان... ممنونم که دست حمایت شما از سر این مرزوبوم هیچ‌گاه کوتاه نمی‌شود.

پدرم، روستایی انقلابی و سردار دلیر، شهید غلامرضا بیژنی عزیز، به دیارت خوش‌آمدی...

 

به قلم ریحانه خدادوست، از زبان فرزند شهید غلامرضا بیژنی

ارسال نظرات