به گزارش روابط عمومی انتشارات روایت فتح :

روایت "روزگاران" و " یادگاران" از ماه رمضان‌های جنگ(1)

ماه رمضان خاطرات بسیاری با خود به همراه دارد. از سحر گرفته تا به افطار. در جنگ تحمیلی و در دوران اسارت اسرا نیز این ماه همراه است با خاطرات تلخ و شیرین که هر کدام از آنها قصه هایی جالب را به تصویر می کشد.
کد خبر: ۸۵۳۲۳۰۴
|
۰۵ تير ۱۳۹۴ - ۰۰:۵۶

ماه رمضان خاطرات بسیاری با خود به همراه دارد. از سحر گرفته تا به افطار. در جنگ تحمیلی و در دوران اسارت اسرا نیز این ماه همراه است با خاطرات تلخ و شیرین که در ادامه نمونه هایی از آن را که انتشارات روایت فتح منتشر کرده است از نظر می گذرانید:

 یادگاران2:شهید همت، نویسنده مریم برادران ، 112 ص

خیلی عصبانی بود. سرباز بود و مسئول آش‌پزخانه کرده بودندش. ماه رمضان آمده بود و او گفته بود هرکس بخواهد روزه بگیرد، سحری به‌ش می‌رساند. ولی یک هفته نشده، خبر سحری دادن‌ها به گوش سرلشکر ناجی رسیده بود. او هم سرضرب خودش را رسانده بود و دستور داده بود همه‌ی سربازها به خط شوند و بعد، یکی یک لیوان آب به خوردشان داده بود که «سربازها را چه به روزه گرفتن

و حالا ابراهیم بعد از بیست و چهار ساعت بازداشت، برگشته بود آش‌پزخانه.

....

ابراهیم با چند نفر دیگر، کف آش‌پزخانه را تمیز شستند و با روغن موزاییک‌ها را برق انداختند و منتظر شدند. برای اولین بار خدا خدا می‌کردند سرلشکر ناجی سر برسد.

....

ناجی در درگاهِ آش‌پزخانه ایستاد. نگاه مشکوکی به اطراف کرد و وارد شد. ولی اولین قدم را که گذاشته بود، تا ته آش‌پزخانه چنان کشیده شده بود که کارش به بیمارستان کشید. پای سرلشکر شکسته بود و می‌بایست چند صباحی توی بیمارستان بماند. تا آخر ماه رمضان، بچه‌ها با خیال راحت روزه گرفتند.

 

یادگاران15:عموحسن، نویسنده: نیره رهبر فر ، 112 ص

دوست داشتم ماه رمضان خانه‌ی بابابزرگ باشم. افطار و سحر غذامان آب‌دوغ بود. هر چه دستش می‌آمد، از ماست و خامه و سبزی، توش می‌ریخت.

یادگاران16: محمد‌علی رهنمون، نویسنده: محمد رضاپور، 112 ص

ماه رمضان بود و اول ترم. برنامه ریخته بود عصر از یزد حرکت کند تا نزدیک‌های صبح برسد اهواز دانشگاه، که روزه‌اش خراب نشود.

آن روز خیلی اذیت شد. اهواز هوا گرم بود. همین طوری طاقت آدم طاق می‌شد، چه برسد به این‌که یک شب تا صبح هم توی اتوبوس بوده باشد. افطار یک خرده هندوانه خورد و خوابید. فردا سحر هم خواب ماند.

یادگاران17 محمدتقی رضوی،نویسنده: نیره رهبرفر، 112 ص

ماه رمضان بود. نزدیک شب‌قدر آمد خانه، خواست ساکش را ببندم.

گفتم "کجا؟"

گفت "غرب."

گفتم "ما هم باهات می‌آییم."

گفت "اگه موندنم طولانی شد، می‌آم دنبالتون."   

طولانی نشد، روز بیست و سوم برش گرداندند.

یادگاران14:احمد کاظمی،نویسنده: عباس رمضانی، 112 ص

در عملیات رمضان، بچه‌ها پشت خاکریز زمین‌گیر شده بودند. پنجاه ـ شصت نفر در انتهای سمت راست خاکریز نمی‌توانستند سرشان را بالا بیاورند. با ماشین رفتم جلو تا آخر خاکریز، یک نفر که بغل دستم بود گفت «دیگه تکون نخور، اگه ماشین رو تکون بدی، سوراخ سوراخش می‌کنن.» روبه‌رو را نگاه کردم. چند تانک عراقی داشتند به خاکریزمان نزدیک می‌شدند. فاصله‌شان هر لحظه کم‌تر می‌شد. اولین تانک به سی ـ چهل متری‌مان رسیده بود. نفسم بند آمده بود. احساس می‌کردیم چند دقیقه‌ی دیگر اسیرمان می‌کنند. بدنم سُست شده بود. با رنگ پریده منتظر رسیدن عراقی‌ها بودم. با ناامیدی سرم را به طرف انتهای خاکریز چرخاندم. یک‌هو دیدم یک نفر، سوار بر یک موتور تریل قرمز رنگ با سرعت زیاد، گرد و خاک‌کنان به طرف‌مان می‌آید. حاج‌احمد بود. از موتور پایین پرید و آرپی‌جی را از دست آرپی‌جی‌زن گرفت و رفت آن‌طرف خاکریز؛ روبه‌روی تانک‌ها نشانه رفت، چند ثانیه بعد گلوله آرپی‌جی روی برجک، اولین تانک در حال حرکت نشست. تانک در دم آتش گرفت و دودش پیچید توی آسمان منطقه. بعد حاج‌احمد با فریادهای بلند به نیروها گفت که شروع کنند. بچه‌ها شروع کردند. حاج‌احمد سوار موتور شد و رفت تا بقیه جاها را سامان بدهد.

یادگاران22 احمدی روشن،نویسنده: احمد کاظمی، 112 ص

ماه رمضان بعد از سال‌ها دیدمش. خیلی با هم حرف زدیم. ناراحت بود که چرا بچه‌ها هر کدامشان رفته‌اند یک جایی و مشغول شده‌اند و از هم بی‌خبرند. بعضی از رفقا یا کار نداشتند یا زده بودند توی کارهایی که ربطی به رشته‌شان نداشت یا رفته بودند خارج. می‌گفت «من این چند سال با کلی شرکت‌های داخلی و خارجی ارتباط داشته‌م. تجربه دارم. هرکداممون با مجموعه‌هایی ارتباط داریم. ظرفیتمون خیلی بالاست. یه مجموعه درست کنیم، باهم مشغول کار می‌شیم، تولید می‌کنیم، هوای هم رو داریم و دیگه تکی نمی‌ریم توی سیستم که همرنگ سیستم بشیم

حرف هم را خوب می‌فهمیدیم. بعد از آن افطار چند بار تلفنی حرف زدیم. یک بار هم آمد دفترم. می‌گفت «زودتر جمع بشیم و کار اقتصادی راه بندازیم.» خودش هم کارهایی را شروع کرده بود. برای صنایع خودروسازی قطعه تولید می‌کرد. می‌گفت «چرا حوزه‌ی اقتصادی برای ما شده حوزه‌ی ممنوعه؟ الان باید کاری کنیم که بچه‌ها محتاج نون شبشون نباشن.»

روایت نزدیک7: موصل،نویسنده: نفیسه ثبات، 336 ص

ماه رمضان آن سال نمازخوان‌ها و روزه‌گیر‌ها را از بقیه جدا کرده بودند، بعد به‌شان گفته بودند باید بلوک بزنید. این‌ها هم می‌گفتند از این بلوک‌ها برای سنگرهای عراقی استفاده می‌کنید، ما با دست خودمان برای دشمن سنگر نمی‌سازیم.

ماه رمضان آن سال کار آشپزخانه چند برابر شد. عراقی‌ها افطار و سحر غذای یخ‌کرده می‌دادند. حال و حوصله نداشتند نصف شب غذا گرم کنند. حالا آشپزخانه دست مجید بود که برای هر چیز تا جان داشت، دل می‌سوزاند و این همه آدم روزه که منتظر بودند بینند مجید برای آن روز چه کار کرده. توی هر آسایشگاه چند نفر مریض داشتیم. این‌ها باید صبحانه می‌خوردند، نهار می‌خوردند، دسر بعدازظهرشان به راه بود. کار خیلی سخت شده بود. بچه‌های آشپزخانه خواب و بیداری نداشتند. با زبان روزه چند شیفت کار می‌کردند. سحر غذای داغ و تازه، افطار هم همین طور.

دوره درهای بسته 9: اسارت به روایت ابوالقاسم عبیری،نویسنده: مرضیه نظرلو، 112 ص

در ایام ماه رمضان هم در آسایشگاه 44نفری‌مان سیزده نفری بودیم که روزه می‌گرفتیم. روی غذای ظهرمان یک کاسه می‌گذاشتیم تا برای سحر بماند. بچه‌ها موقع سحر غذایشان را روی چراغی گرم می‌کردند که در آسایشگاه بود و سهمیه‌ی هر کدام‌مان در روز پنج دقیقه استفاده از آن بود. اما من زیاد در بند نبودم و همیشه از عراقی‌ها نفت طلب داشتم. چند نفر از بچه‌ها علاوه بر روزه‌داری ماه مبارک در روزهای بلند تابستان روزه‌های هفده‌ساعته‌ی مستحبی می‌گرفتند و با پای برهنه فوتبال هم بازی می‌کردند.

روزگاران:خاطرات 3،نویسنده: آیدین نظاری، 64 ص

حسین گفته بود اگر من ماه رمضان منطقه بودم، شما به جای من قرآن را ختم کنید. پنج جزئش را خوانده بودیم. یک روز در زدند. برادرم باز کرد، گفت «از سپاه اومده‌ن.» مادرم چادر سر کرد و رفت جلو در. فقط پرسید «جسدش کجاست؟»

طرف تعجب کرده بود. فکر می‌کرد کسی قبل از خودش آمده به ما خبر داده.

روزگاران15 اسارت،نویسنده: لیلا قلی پور اسکویی، 112 ص

تقسیم کار با من بود. سطلی که شب می‌گذاشتیم برای دستشویی رفتن، صبح به صبح می‌بردند، خالیش می‌کردند، می‌شستند و می‌گذاشتند سرجاش.

ماه رمضان بود. می‌آمد و می‌گفت «آقا اسم من رو بذار توی نوبت پیت. این ماه رو به کسی نده ببره.»

........

کتک زدن‌هایشان رسم و رسوم داشت. ماه‌های محرم و رمضان؛ دسته‌جمعی، ماه‌های دیگر؛ انفرادی. می‌آمدند می‌گفتند «تو، تو، بلند شو.»

یکی قدش بلند بود، یکی کوتاه. یکی روی نامه‌اش بسم‌الله نوشته بود. یکی دستشویی نرفته بود. یکی نماز شب خوانده بود.

علاقه مندان جهت تهیه کتاب ها می توانند با شماره تلفن 88897814-021 تماس بگیرند.

ارسال نظرات