تحول لازمه ی رشد و پیشرفت انسان است . فکرش را بکنید اگر همه چیز در زندگی یکنواخت و بدون تغییر می ماند واقعاً چه اتفاقی می افتاد؟ بدون تغییر هرگز نمی توان در زندگی ایده های تازه ای یافت .
کد خبر: ۸۵۲۵۷۳۰
|
۱۸ خرداد ۱۳۹۴ - ۱۳:۵۵

به گزارش خبرگزاری بسیج از کرج ، تحول لازمه ی رشد و پیشرفت انسان است . فکرش را بکنید اگر همه چیز در زندگی یکنواخت و بدون تغییر می ماند واقعاً چه اتفاقی می افتاد؟ بدون تغییر هرگز نمی توان در زندگی ایده های تازه ای یافت .
خاطره ای از یک فعال جهادی پیش روی شماست.

تحول لازمه ی رشد و پیشرفت انسان است . فکرش را بکنید اگر همه چیز در زندگی یکنواخت و بدون تغییر می ماند واقعاً چه اتفاقی می افتاد؟ بدون تغییر هرگز نمی توان در زندگی ایده های تازه ای یافت .

واقعاً یکی از این تغییراتی که در زندگی و افکار من تاثیر گذاشت رفتن به سوی اردویی به اسم طرح هجرت بود که نه تنها سفر چند روزه نبود بلکه هجرتی ابدی بود به سوی سیر و سلوکی عارفانه و نزدیکی بیشتر به پروردگار و ساختن خویشتن و دنیای خویش...

روزی که فهمیدم بسیج قرار است یک اردوی دانشجویی به سمت نقاط محروم به راه اندازد دوست داشتم برای اولین بار و به عنوان اولین تجربه در این اردو شرکت کنم و این کار را هم کردم.

تا اینکه آن لحظه فرارسید و من به همراه سایر دانشجویان که از دانشگاه های مختلف با رشته ها و مهارت های متفاوتی بودند به سمت روستاها حرکت کردیم من قبل از اینکه به آنجا بروم چون خودم یک دانشجوی تحت کمیته امداد بودم فکر می کردم هیچ کس به اندازه من در زندگی رنج و سختی نکشیده است یا خدا فقط مرا مورد امتحانات الهی اش قرار می دهد و از این قضیه همیشه به درگاه خدا گله و شکایت می کردم .اما در این اردوی چند روزه چیزهایی دیدم و شنیدم که کاملا روحیه و رفتارم را به اندازه 180 درجه تغییر داد.

وقتی اولین بار برای تدریس بچه ها وارد کلاسی شدم صورت های کوچکی را دیدم که از گرد و غبار غم و انتظار ، سایه انداخته بود، چشمان پاک و معصومی که ندای یاری را داد می زد که اگر نوایش رها می شد کوه را به لرزه می انداخت و دستان کوچکی که پر از آرزوهای کوچک و بزرگ بود، دلم را به لرزه می انداخت.

با چشمانی پر از اشک کلاس را ترک کردم از این ناراحت می شدم که چرا هیچ وقت به افرادی غیر از خودم مثل این بچه ها فکر نکردم و چرا حتی یکبار خود را جای این بچه ها قرار ندادم. از آن زمان به بعد هروقت در کلاس را باز می کردم و چشمم به آن ها می افتاد نسبت به آن ها احساس دیگری داشتم و آنقدر با اخلاق و روحیاتشان نزدیک و با آن ها اخت پیدا کرده بودم که دوست نداشتم آن ها را ترک کنم.

زمانی که در کلاس با بچه ها صحبت از مشکلات و آرزوها می شد به آن ها نمی گفتم شما باید صبر داشته باشید بلکه خودم را هم یکی از آن ها می دانستم و می گفتم ما همگی باید صبر داشته باشیم و برای رسیدن به آرزوهای مان تلاش کنیم چرا که خداوند ما را جزو وارثان اصلی این سرزمین می داند و به خواست او بوده که ما در این روستاها در یک محیطی دور از شهر و مشکلاتش بمانیم که مبادا به وارثان سرزمینش صدمه ای برسد.

چیزی به پایان اردوی هجرت نمانده بود و من بار دیگر دلم گرفت و این بار با دفعه های دیگر فرق داشت چون پایم را از سرزمینم می خواست بیرون بگذارم که سراسر سازندگی ، امید ، تعهد و استقامت و انگیزه خواستن در کنار این بچه ها بود و همه تعقل و منطق و خودسازی خود را در آن ها می دیدم و از آن ها درس می گرفتم.

زمانی که موقع رفتن و خداحافظی شد یکی از بچه ها به اسم فاطمه که 5 سال بیشتر نداشت گفت :" خانم می شه مربی مهد ما بشید؟" هاشم می گفت :"خانم می شه بیاین و معلم مدرسه ما باشید ؟"

و همین طور دیگر بچه ها یکی یکی هر کدام خواسته ای داشتند چون این دوری هم برای ما سخت بود و هم برای آن ها.

همه بچه های اردوی هجرت با چشمانی اشک آلود و با دل هایی پر از خاطره روستا را ترک کردیم و به سوی شهر و دیار خویش بازگشتیم ولی هرکدام با تفکرات و ایده ها و انگیزه هایی تازه تر.

من هم از آن به بعد تصمیم گرفتم دید و افکارم را به سمتی سوق دهم که هم رضایت و خشنودی پروردگارم را در بر داشته باشد و هم رستگاری و در زندگی و تحصیلاتم ، چون این سفر چیزی جز حکمتی از جانب خدا نبود تا من به جواب هزاران سوالی که در ذهنم حک کرده بودم برسم و این تغییر و تحولی بود در زندگی من برای تلاشی بیشتر و رسیدن به اهداف بالاتر از جمله خدمت به مستضفعان و افراد مانند خودم .
ارسال نظرات
پر بیننده ها