شب اول اردوی جهادی بود،بعضی ها از چند روز قبل آنجا مستقر شده بودند، هرکسی برای کاری آمده بود، من دانشجوی رشته آسیب شناسی و حرکات اصلاحی رشته تربیت بدنی بودم.
کد خبر: ۸۵۲۵۶۱۳
|
۱۸ خرداد ۱۳۹۴ - ۱۱:۲۶
به گزارش خبرگزاری بسیج از کرج ،خاطره جهادی یکی از فعالین عرصه جهاد وسازندگی به این پایگاه خبری ارسال شده است که در ادامه شما را به خواندن این خاطره شیرین دعوت می کنیم.

شب اول اردوی جهادی بود،بعضی ها از چند روز قبل آنجا مستقر شده بودند، هرکسی برای کاری آمده بود، فرهنگی،عمرانی،دینی،هنری،ورزشی و بهداشتی و … من دانشجوی رشته آسیب شناسی و حرکات اصلاحی رشته تربیت بدنی بودم. آن شب با یک دانشجوی پزشکی آشنا شدم و باهم درمورد توانبخشی صحبت کردیم.

او گفت:”میدونی چند نفر توی این روستا مشکلات بدنی و اسکلتی دارن؟ فردا حتما بیابریم کسانی که مشکل حرکتی دارن رو نشونت بدم.”

صبح فردا به طرف ده راه افتادیم .اول خانه پیرزنی که کمردرد داشت رفتیم .بعد یک پسر بچه که گودی کف پا داشت را دیدم و چند نفر دیگر که به همگی شان توصیه های لازم را کردم. می خواستیم برگردیم که دختر پیرزنی که دیده بودیم گفت :”یکی از دخترهای ده از نردبان افتاده و فلج شده”

من گفتم: ” برای فلج کاری نمی تونم بکنم.”

اما دوستم گفت : "بهتره بریم طوری نمی شه”

دخترک ما را برد و خانه شان را نشان داد . رفتیم و داخل حیاط ایستادیم.

پدر دختر گفت :”رفته پایین الان صداش می زنم بیاد”

تعجب کردم و گفتم:”مگه می تونه راه بره؟”

پدرش گفت :”به سختی، دستش رو به دیوار می گیره و حرکت می کنه”

وقتی آمد به او گفتم پاهایش را حرکت بدهد و به پدرش گفتم به قسمت هایی از پایش ضربه بزند.معلوم شد که پاهاش حس دارند و عکس العمل نشان می دهند.فهمیدم فلج نیست و ضربه ی نخاعی شده و عصب رسانی ضعیف شده.

به پدرش گفتم این مسئله قابل درمان هست و می تواند به مرور به حالت اول برگردد به شرطی که پیگیر باشدو تمرینات لازم را از پزشکان مربروطه بگیرید.برق شادی در نگاه پدر و مادر و خود دختر جون دیده می شد.

پدرش با خوشحالی گفت :”یعنی دختر من فلج نیست؟”

گفتم:”نه دختر شما فلج نیست هرچه قدر بیشتر راه بره و حرکت کنه بهتر میشه”

از دم در و بالای دیوار حیاط ، همسایه ها داشتند نگاهمان می کردند.

پدر گفت :”آقای دکتر ! اینو بلند بگو تا همه بشنون”

من هم بلند داد زدم:”این دختر فلج نیست.”

بعد از ظهر آن روز ، برادر دختر جوان برای تشکر از من آمده بود و از اینکه به خانواده اش امید و شادی داده ام کلی از من تشکر کرد.جالب بود آن جا همه ی اهالی و بجه های اردو به من می گفتند :”دکتر!”

گرچه من کار خاصی برای کمک به بهبود دختر نتوانستم بکنم اما نور امیدی که در دل آن ها روشن شد، بهترین کمک و راهنمایی برای شان بود. این تنها گوشه ای از خاطره ی اردوهای جهدی بود که رسالتی پیامبر گونه دارند.
ارسال نظرات
پر بیننده ها