معرفی کتاب

روایتی از «دیدار با اسلامی نسب»

ستارگان اصناف و بازار در «دیدار با اسلامی نسب» روایت می شوند.
کد خبر: ۸۵۰۷۳۱۵
|
۱۱ فروردين ۱۳۹۴ - ۱۲:۵۶

به گزارش خبرگزاری بسیج، «دیدار با اسلامی نسب» عنوان کتابی است که به سفارش کنگره شهدای اصناف کشور و به قلم «مجید ایزدی» در 176 صفحه توسط نشر فاتحان برای اولین بار در شمارگان 3000 نسخه منتشر شده است.

سردار شهید «محمد اسلامی نسب» در 28 اسفند 1333 در روستای «لایزنگان» از توابع شهرستان «داراب» استان فارس دیده به جهان گشود و در تاریخ چهارم دی 1365 نیز با سمت فرمانده گردان امام رضا(ع) سپاه فجر در منطقه عملیاتی کربلای چهار در شلمچه بر اثر اصابت گلوله تیر بار به سینه و حنجره اش، رخت شهادت بر تن کرد.

در بخشی از این کتاب به نقل از سردار محمد نبی رودکی آمده: «سال 1367 بود. آیت الله خامنه ای؛ رئیس جمهور وقت، برای بازدید به مقر لشکر 19 فجر آمد. طبق برنامه، فیلم مصاحبه شهید اسلامی نسب را که چند روز قبل از شهادت ایشان ضبط شده بود را برای حضرت آقا پخش کردیم. محمد در صحبت هایش از عملیات مختلف یاد کرده و می گوید:« پاره تن رسول الله(ص) همیشه ما را در مصایب یاری کرده است!»

پس از مکث کوتاهی ادامه می دهد: « من هرگاه نام بی بی فاطمه زهرا(س) را بر زبان می آورم، ناخودآگاه از خود بی  خود می شوم ...»

سکوت کرد، عینک را از چشمانش برداشت و با دست، نم اشک را از زیر چشمانش گرفت.

با دیدن این حالات محمد، حضرت آقا هم منقلب شد ...

فیلم مصاحبه که تمام شد، آقا فرمودند: «من مطمئن هستم این شهید عزیز در عالم بیداری با حضرت زهرا(س) ملاقات و مراوده داشته اند. می خواست چگونگی این دیدار را توضیح دهد اما نمی دانم چرا صحبت را عوض کرد و منصرف شد. »

بعد با دستمال، اشک هایی که روی صورتش می درخشید را پاک نمود و از گذشته محمد پرسید. گفتم: پیش از انقلاب در هیئت های مذهبی فعال بود.

سرش را تکان داد و گفت: «همین است که مایه دارد!»

وقت خداحافظی از ما نسخه ای از این مصاحبه را خواست و ما با افتخار به ایشان هدیه کردیم.»

در ابتدای این کتاب در نقل خاطره از خواهر این شهید عزیز آمده: «محمد از سن 15-14 سالگی  و بعد از فوت پدرمان ساکن خانه ما شد.

از همان ابتدای ورودش به شیراز دنبال کار بود. دوست داشت در کنار ادامه تحصیل مخارجش را خودش تأمین کند. پس از چند ماه در یک خیاطی به عنوان شاگرد شروع به کار کرد. همان ماه های اول شروع به کار، یک روز در خانه مشغول بودم که صدای در خانه بلند شد. باز کردم، دیدم صاحب کار محمد پشت در ایستاده. فکر کردم از محمد خطایی سر زده و او برای شکایت آمده؛ اما پس از حال و احوال، گفت :« خانم اسلامی نسب، آمده ام از شما اجازه بگیرم که محمد شب و روز پیش ما باشد!»

با تعجب نگاهی به استاد خیاط انداختم و گفتم: چی؟

گفت: « در این چند سالی که از خدا عمر گرفتم، کسی را به صداقت و امانت داری برادر شما ندیدم ...

بعدها فهمیدم استاد خیاط، شب ها قبل از رفتن مقداری پول، به عمد در دخل مغازه جا می گذاشته و محمد هر صبح بی کم و کاست پول ها را به ایشان پس می داده است.»

در انتهای کتاب نیز عکس هایی از این شهید سرافراز سپاه اسلام قرار دارد.

ارسال نظرات